دختری امگا به نام سوفی دوستی به نام بئاتریكس دارد که از پشت به او خن...ر میزند.او معتقد میشود که ادم ها غیر قابل اعتمادهستند تا اینکه......
سوفی با خودش گفت: -باید از شر این نقاشی خلاص شم. بعد خواست آن را مچاله کند ولی دستش از او فرمان نمیگرفت.بلکه از چیزی که درونش میجوشید و میگفت:تو چیز اشتباهی نکشیدی! فرمان میگرفت. آهی کشید و به نقاشی زل زد.شعله های آتش در نقاشی زبانه کشیده بود و بئاتریکس وسط شعله ها با لبخندی شیطانی ایستاده بود. از نقاشی ای که کشیده بود پشتش لرزید.چطور همچین چیزی کشیده بود؟...مگر او همان کسی نبود که حاضر بود به خاطر بئاتریکس هرکاری بکند؟...مگر اون همان دختر نبود که هرجا میرفت از بئاتریکس تعریف میکرد و میگفت دختر خیلی خوبی است؟!...پس این نقاشی چه میگفت؟ سوفی سردرگم نقاشی را داخل کشو قرار داد و متوجه شد که دیگر صدایی از رز نمی آید.
-رز؟رز؟کجایی؟ ناگهان سوفی نگران شد. -نکنه چیزیش شده باشه! سریع به داخل اتاق رز رفت و از پشت پنجره رز را دید که داشت سمت در میرفت.ناگهان یادش افتاد که رز میخواست برای درست کردن رست دینر مواد غذایی بخرد. وقتی یادش آمد آهی از سر آسودگی کشید و به طرف اتاقش رفت. .....................................◼◻◼◻◼◻◼◻◼◻◼◻◼.................................... بئاتریکس با حرص گفت: -مامان باورت میشه؟ سوفی داره همین طوری منو متهم میکنه در حالی که هیچ مدرکی نداره! مادرش آرام کنار او روی تخت نشست. -عزیزم! اون هیچ کاری نمیتونه بکنه! تازه ما که نمیزاریم اتفاقی برات بیوفته.ما همیشه کنارتیم!
بئاتریکس کمی آرام شد و گفت: -مبدونم ولی آخه... -هیششش! میدونی که ما همیشه پشتتیم عزیزم! بئاتریکس خودش را روی تخت انداخت و آهی کشید. -آره.میدونم مامان... مادرش لبخندی زد و موهایش را نوازش کرد. -نگران نباش...ما همه چیز رو درست میکنیم! نفس های بئاتریکس کم کم آروم و منظم شد و به خواب رفت. ...............................◻◼◻◼◻◼◻◼◻◼◻◼◻................................ صبح روز بعد وقتی بئاتریکس از خواب بیدار شد مامان و بابایش را ندید. روی یخچال یه برگه بود که نوشته بود:عزیزم!من و پدرت یکم کار داریم!صبحونت روی میزه!زود برمیگردیم.
دوستدار تو:مامان و بابا. بئاتریکس با خودش گفت: -کار دارن؟چیکار؟ بعد به خودش جواب داد: -ولش کن بابا یه کاری داشتن زود برمیگردن دیگه... بعد خمیازه ای کشید و رفت تا دست و صورتش را بشورد و لباس خوابش را عوض کند. .......................................◻◼◻◼◻◼◻◼◻◼◻◼◻.................................. مامان بئاتریکس گفت: -همینجاست توماس! نگه دار. توماس(شوهرش)جلوی در خانه زرد رنگ سوفی پارک کرد. -اِولین،عزیزم!مطمىٔنی این کار درسته؟آخه... -توماس!ما قبلا راجبش حرف زدیم!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیه
مثل شما مایه ی خوشحالیه🎀💕
عالییی😘
مثل شما🎀💕
فرصت؟عالی بود ❤
مثل شما🎀