
خب اولین داستانیه که منتشر میکنم... معمولا با جزییات و طولانی مینویسم و اولین باره اینقد کوتاه مینویسم واسه همین مطمئن نیستم که خوب بشه... دیگه...

به تابلوی خاک گرفته و رنگ و رو رفته ی مغازه نگاه کرد. در آن روز تعطیل، بعد از زیرو رو کردن کل سئول، تنها گیم نتی که مشغول به کار بود، این مغازه بود که بیشتر به یک عطیقه فروشی شباهت داشت. با اینکه شک داشت اصلا پی سی بالاتر از هفت در آن گیم نت پیدا شود، قدم به داخل مغازه گذاشت.

پیشخوان رو به رویش خالی و کسی پشت آن نایستاده بود. به سمت اتاق کامپیوتر رفت و با حدود ۱۰-۱۲ تا میز کامپیوتر خالی مواجه شد. درحالی که کم کم داشت یقین پیدا میکرد که درِ مغازه به تصادف باز بوده و خواست برگردد، صدای فریادی اورا سرجای خود نگه داشت.

«اه! گندش بزنن!» صدا از سمت پسری در کنج ترین نیز اتاق می آمد. پسری با موهای قرمز که با هیجان چشم به صفحه دوخته بود. آرام به سوی او قدم برداشت و جود هدفون روی گوش های پسر اجازه نداد متوجه حضور او شود.«هی هی هی نه! این دیگه چه وضعشه؟!» درست در لحظه ای که صندلی میز کناری را عقب کشید تا بدون جلب توجه، بنشیند، پسر مو قرمز دسته ی بازی و هدفون را با عصبانیت روی میز پرت کرد، و این حرکت موجب شد متوجه شخصی که کنارش نشسته شود.

«یاخدا! تو کِی اومدی؟! میخوای بازی کنی؟»پسر مو قرمز دفتری از بغل و خودکاری از جیب هودی مشکی رنگش بیرون کشید. «خب اسمت چیه؟ چقدر میخوای بمونی؟» «پارک سونگهون، یک ساعت.»پسر مو قرمز سریع اطلاعات را وارد کرد و دفتر را کنار گذاشت. «هومم... رامن میخوای؟ نگران نباش مجانی بهت میدم.» سونگهون درحالی که خم شده بود تا کِیس را روشن کند جواب داد:«نه ممنون.»

پسر مو قرمز شانه بالا انداخت.«هرجور میلته.» پسر بلند شد و لحظاتی بعد در حالی که سونگهون درحال انتخاب گیم برای شروع بود، با رامن نیمه آماده در دست برگشت. همانطور که سرجای خود مینشست پیشنهاد داد:«میای باهم یه دست بزنیم؟ بیشتر از تنهایی حال میده! » سونگهون با تکان سر پذیرفت. پسر مو قرمز هم قبل از اینکه هدفون را روی گوش خود بگذارد، مقداری آب جوش از فلاسک دم دستش در رامن ریخت. همانطور که سونگهون هم هدفون را روی گوش خود قرار میداد، بازی شروع شد...

✰✰✰✰✰ ۲۲ سپتامبر: «هی! قبول نیست تو تقلب کردی! من داشتم رامنم و میخوردم!»سونگهون با خنده ای کوتاه، جواب داد:«ربطی نداره! من که نگاه نمیکنم تو داری چیکار میکنی!» از آن جمعه ی تعطیل به بعد، سونگهون هرروز به گیم نت قدیمی سر میزد. نه فقط به خاطر بازی، بلکه برای وجود پسر مو قرمز، هیسونگ. او در همان روز و ساعت اول، چنین بار سونگهون را به خنده انداخت... عملی که سال ها بود سونگهون انجام نداده بود، و حس خنده و لبخند را فراموش کرده بود...
در زمانی که با اطرافیانش برای مدتها همچون مجسمه ای سنگی رفتار میکرد، هیسونگ با حرف ها و کارهای کوچک و صادقانه اش، توانسته بود حصار آهنین دور قلب سونگهون را بشکند و به قلب طلایی او دست یابد. درکنار هیسونگ، خود واقعیِ سونگهون به کالبدش بازگشته بود... درحالی که صدای خنده هایشان در گیم نت خالی میپیچید، هردو میدانستند که دیگر همه چیز فراتر از یک بازی ساده ست...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود :))))
فرصت؟!
عالی بود گوگولیی🛐🍓
مرسی ممنونم💞
چ- وایسا هیونگم پست گذاشتع من ندیدم خاکتوسزم
دوباره شدم هیونگ-
فداسرت بابااااا💞✨🤏🏻
بود- 🎀💞
فقط دو دیقه پیوی رو جواب بده دیگه عه
به به ...
افرین :)
عجب داستان قشنگی:)
ممنونم💞
مثل خودت!
خیلی خیلی زیبا بود :)
مثل خودت💞
لوک❎ خالق انواع شاهکار ✅
اختیار دارین خودت چی پسس💞🤣🫂🤙🏻
زودتر میگفتی به آینه تناسخ کردم؟
از دل بهشت نوشتیش؟😭😭😭🎀
وای جینکسعلی مرسییی😭😭
چرا من انقدر از این خوشم اومد؟
فدات برم😭😭🫂
از بس خوب بود
خیلی قشنگ بود💞
مثل خودت✨💞
عالیی بود 🔥
ممنونم✨💞