ادامه ی داستان ...
اُرین همونطور که توی سلول کوچیک و تاریکی زانوهاش رو بغل کرده بود و فکر میکرد به ... که یهو در سلولش باز شد ، لئو اومد تو و بهش پوزخند زد :《 خب خب خب شاهزاده خانوم به چی فکر میکنه ؟ 》 اُرین جلوی لئو قد علم کرد اما خب ، تا چونه ی لئو بود :《 کی آزادمون میکنی ... ! 》 لئو گفت :《 یک چهارم پول رو ندادی ، یادته که ؟ 》 اُرین دندون هاش رو با حرص روی هم سایید :《 باید آزادم کنی تا برات پول جور کنم احمق ! 》 تا حالا هیچکس رئیس معروف رو احمق صدا نکرده بود ...
وقتی لئو دختر کوچیک رو کنار سلول دید درد رو حس کرد ... لعنتی ... چرا ؟ مگه عشق یه ضعف نبود ؟ وقتی اُرین بهش فحش داد یه ابروش رو بالا انداخت و چونه ی اُرین رو گرفت و سرش رو به دیوار کوبید و خندید :《 پس دختر خانوم قصه ی ما بلده یه حرفایی هم بزنه ، درست میگم ؟ 》 اُرین تقلا کرد اما لئو اون رو با قد بلندش به دیوار پین کرد :《 باید تاوان حرفی که بهم زدی رو پس بدی کوچولو . 》
اُرین که حالا کاملا نگاهش توی چشمای مشکی لئو بود به سختی گفت :《 تاوان ؟ از من ... چی میخوای ؟ 》 لئو سرشونه های اُرین رو گرفت و به گوشه ی دیوار رسوندش ، نوک بینی هاشون به هم برخورد میکرد :《 من پول نمیخوام ، پدرت رو هم آزاد میکنم ، هرچی هم پول بهم داده برمیگردونم ، اما تو باید پیشم بمونی . 》 اُرین چشماش گرد شد و دستش رو کوبید وسط قفسه سینه ی لئو ، از چیزی که انتظار میرفت قوی تر بود :《 چی ! حتما ! خوابش رو ببینی ... 》
لئو اسلحه اش رو برانداز کرد و نگاهش رو هنگام حرف زدن به اُرین برنگردوند :《 پس ... بهترین راه اینه که پدرت رو بکشم ؟ 》اُرین سریعا آروم شد اما کم نیوورد :《 بهم فرصت بده تا فکر کنم ... 》 لئو خندید و قبل از این که در رو ببنده گفت :《 سه روز دیگه میبینمت ... 》 و اُرین رو توی سلولش تنها گذاشت ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جیغغغغغغغـ
پارت جدیدددددددددددد
خیلی قشنگ بوددددد
قربون شماااااا نظر لطفتهههع