ناپدید شده p¹

پارت یک داستانم حمایت کنیدددد

[کلبھ ای در وسط جنگل] روستایی کوچک و فرسوده ای بود کھ کسی جرئت این را نداشت کھ بھ ان نزدیک شود.دور از شھر کلبھ ای خرابھ در وسط جنگل بود.

[کلبھ ای در وسط جنگل] دور از شھر کلبھ ای خرابھ در وسط جنگل بود. مردم ان اطراف می گفتند کھ ھر شب از ان خانھ صدای جیغ میشوند.یا افرادی وحشتناک را میبینند کھ جلوی انھا ظاھر و سپس بھ سرعت ناپدید می شدند.در حالی کھ ان خانھ قرن ھا بود کھ خالی از سکنھ بود.

[کلبھ ای در وسط جنگل] روزی دختری بھ اسم ھیما بدون اطلاع خانواده اش برای گشت و گذار بھ جنگل رفت.او از ھیچ چیزی خبر نداشت.اما برایش عجیب بود کھ چرا جنگل اینقدر ساکت است.

[کلبه ای در وسط جنگل] صدای ھیچ حیوانی نمی امد.ھیما رفت و رفت و خستھ شد.بھ ھمان کلبھ رسید و تصمیم گرفت تا کمی انجا استراحت کند.در را باز کرد.در جیر جیر میکرد.

[کلبه ای در وسط جنگل] بوی گوشت گندیده می امد.روی زمین تکھ ھای چوبی بود کھ انگار تازه بودند.کف زمین و دیوار و سقف ھا کنده شده بود.ھیما توجھ اش بھ یک در بزرگ جلب شد.جلو رفت و در را باز کرد.

[کلبه ای در وسط جنگل] اما چیزی جز یک کاغذ دیواری لولھ شده ی سیاه نبود کھ بھ دیوار چسبیده بود.ھیما کاغذ دیواری را بھ سمت خودش کشید تا بازش کند و بی اندازد زیرش تا کمی بخوابد و سپس بھ گشت و گذارش ادامھ دھد.

[کلبه ای در وسط جنگل] اما تا کاغذ را بھ سمت خودش کشید صدای در امد.دری کوچک در کف زمین باز شد.ان در بھ راه پلھ ای راه داشت.

]کلبه ای در وسط جنگل] ھیما با خودش گفت:ھھ توی این خونھ ی قدیمی کھ کسی دوست نداره زندگی کنھ.پس خطری نداره و بھتره کھ برم پایین و یھ سر و گوشی اب بدم .

[کلبه ای در وسط جنگل] اما تھ دلش کمی ترسیده بود.پایین کھ رسید با صحنھ ای وحشتناک مواجھ شد