
هی دوستان .. امیدوارم حالتون خوب باشه راستش خیلی با خودم کلنجار رفتم که این داستان کوتاه و بزارم یا نه ولی تهش دل و زدم به دریا امیدوارم خوشتون بیاد.
چه میگفت؟ لب هایش در حال تکان خوردن بود و من هیچ نمیشنیدم، گویی با جدیت چیزی را تعریف میکرد. ناگهان لب هایش ساکن شد نگاهم بالاتر رفت و به چشمانش رسید نگاهش سوالی بود گویی منتظر بود چیزی در مقابل آن همه سخن بی صدایش بگویم یا شاید هم چیزی پرسیده بود و من نمیدانستم. سرفه ی کوتاهی میکنم و نگاهم را به قهوه ای که موج های ناشی از هم زدنش حال آرام گرفته بود میدهم و دستانم را دور لیوان حلقه میکنم و با صدای ضعیفی لب هایم را می گشایم _ نمیدونم ، راستش به هرکسی بگی یه جور دیگه جواب میده خودم هم نمیدانستم چه میگویم، تیری در دل تاریکی پرت کردم تا شاید پاسخ درستی باشد اما با رها شدن نفسش که بوی تاسف میداد سرم بیش از پیش پایین افتاد _ گوش نکردی مگه نه؟ حتی نمیدونی درمورد چی حرف زدم
لب هایم را اینبار بین دندان هایم اسیر میکنم و بدون اینکه سرم را بالا بیاورم نفس عمیقی میکشم بدون اینکه چیز دیگری بگوید نگاهش را به قهوه ی سرد شده ام میدهد و سری با تاسف تکان میدهد _ حتی قهوه ات رو هم نخوردی از پشت میز بلند میشود صندلی را سرجایش برمیگرداند و درحالی که کیفش را از روی میز میقاپد لب میزند _ بهتره با خودت تنها باشی رفیق به قدم های کلافه اش که حال از دید خارج شدند خیره میشوم و بدون اینکه توانی برای گفتن کلمه ای داشته باشم نفسم را با صدا بیرون میدم و دوباره قاشق را برای هم زدن بی هدف قهوه ی یخ زده ام بالا می آورم. چند وقت بود که دیگر از جهان اطرافم بیخبر بودم ؟ که نه چیزی میشنیدم و نه چیزی میدیدم و نه حتی میخواستم که بشنوم و ببینم .
دوباره شروع شد ! باز بغض لعنتی شروع به فشردن گلویم کرده بود ، فکر میکنم دیگر گلویم زخمی شده باشد چشم هایم را روی هم فشار میدهم و قاشق را بی هوا داخل فنجان رها میکنم و دست هایم را برای جلوگیری از لرزش اشکارش مشت میکنم . ناگهان با تکان های دستی به خودم می آیم نگاهم را به مردی که با پیشبند قهوه ای بالای سرم ایستاده بود میدهم _ جناب دیگه وقت تعطیلی کافه شده نگاه متعجبم را از شیشه ی کنار میزم به بیرون میدهم، حال هوا کاملا تاریک شده بود. گیج و منگ از روی صندلی بلند میشوم و بعد از برداشتن پاکت سفید و فندکم قدم های سستم را بیرون از ان فضا میکشم و جلوی در متوقف میشوم به اسمانی که حال ستارگان و ماهش را به رخ میکشید خیره میشوم و نفسم را با صدا بیرون میدهم و سوال بی پاسخم را میپرسم _ کی گذشت این همه ساعت
دست هایم را داخل جیب هایم میگذارم و به سنگ کوچک جلوی پایم ضربه ای میزنم و مسیر بی مقصدی را اغاز میکنم. نگاهم را به مرد ها و زن هایی که دست در دست هم داده اند و با نفس هایی که بخار ازشان خارج میشد صحبت میکردند و میخندیدند میدهم یا به کودکانی که دست در دست والدشان از خیابان هایی که برایشان بسیار بزرگ به حساب می آمد میدهم، انگار که حال در این دنیا تنها بیکسی که وجود دارد منم. سرم را پایین می اندازم تا دیگر چشم هایم چیزی از آن فضایی که برایم ناشناخته بود نبینند لب های خشکم را با زبانی بیجان تر میکنم، طعم دهانم به سمت تلخی میرود و چهره ام درهم آمیخته میشود . سرم را بالا می آورم و ناگهان جهان متوقف میشود، مادر و فرزندش در میان خیابان ، پیرزن و پیرمرد بر روی نیمکت و پسر و دختر درحال حرکت و در آخر تپش های قلب و نفس هایم همه و همه متوقف میشوند . آن برق آشنا، آن چشم ها. همان هایی بودند که روزی برایم این جهان آشفته و پر سر و صدا را ساکت میکرد، هنوز هم همانطور بود همانقدر براق و خیره کننده اما چه کنم که ناچار بودم قدم های ایستاده ام را از سر و نگاهم را از آن چشم ها بگیرم. اما قدم هایم به دومی نرسید و حال حقیقت تلخی که آن چشم ها دگر مال من نبودند با شنیدن نامش از زبانی دیگر و نشستن بوسه ای وسط پیشانی اش سخت تر از همیشه به صورتم کوبیده شد گویی له شدن تک تک اجزای صورتم را حس کردم همانقدر دردناک
انگشتانشان میان هم گره خورد و با نگاهی متعجب از سوی غریبه ای که حال صاحب دنیای من شده بود قلبی را که بعید میدانم چیزی از آن به جا مانده باشد به درد اورد. چگونه چیزی که از بین رفته درد میکند؟ از کنارم رد شدند چشم هایش برای کسی دیگر برق میزد و در برابر من جوری سرد بود که وجودم را منجمد میکرد بغضی که هفته ها و ماه ها در نگه داشتنش پافشاری میکردم با عبور از کنارم و پیچیدن آن عطر آشنا مانند خنجری در گلویم فرو رفت و قطره اشکی لجوج را بر روی گونه ام سرازیر کرد . زمین خورده بودم بدون آنکه بیوفتم ، بیشتر از همیشه له شده بودم . او رفته بود و جهان حال از توقف درامده بود و اینبار من بودم که وسط راه متوقف شده بودم گویی از اول راه رفتن را بلد نبودم کنترل بدنم که حال لاشه ای بیش نبود از دستم خارج بود همه ی عابران متعجب به مردی که وسط پیاده رو به گریه افتاده بود نگاه میکردند و رد میشدند اما من دگر نه می دیدم و نه می شنیدم فارغ از آن جهان نا آرام زیر آسمان پر ستاره چشمانش هوایم بارانی شده بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالللی بود
عالی بود
همه اکثرا اولین تست / پستشون بی محتواست
ولی این پست>>>>>>>>>>
نظر لطفته خیلی ممنونم🙏❤️🩹
خواهش میکنمم.
بی نظیر بود :)
واقعا مهارتشو داری .
داستانت محشر بود، یه جوری با جزئیات و حس و حال نوشتی که ادم توش غرق میشه انگار زمانو از دست میده ((: اگه بازم نوشتی من حمایتت میکنم
فکر نمیکردم اینقدر مورد پسند باشه .. واقعا خوشحال شدم ممنون از نظرت ❤️🩹
وااای خیلیی قشنگ بوددددددد.واقعا فوق العاده بود و لذت بردم🌱🤍
خیلی ممنونم خوشحالم که خوشت اومده❤️🩹🙏
فرشی ایرانی، اما در موزه ای خارجی (بررسی)
ممنون میشم اگه ناظری هست بررسی کنه💗
پستت هم عالی بود
عالی بود:)
چجوری انقدر فوق العاده نوشتی؟ واقعا از خوندنش لذت بردم:)
نظر لطفته واقعا خوشحال شدم که توجهت و جلب کرد