
خوب دوستان گلم این فقط یک داستان فانتزی هست و قصد بی احترامی به کسی رو ندارم و ببخشید که کمی دیر شد😂😂😂😂🙏🙏🙏🙏🙏🐺🐺🐺🐺🐺🐺💙💙💙🤍🤍🤍👍👍👍👌👌👌👌🤔🤔🤔

فصل پنجم: تحول بزرگ دو گرگ بزرگ زرد و خاکستری که کیریستال های زمان روی پیشانی هایشان بود آرش را در یک گیاه مارپیچ خار دار گیر انداخته بودند و تیغ ها در بدن او جوری نوفوذ کرده بود که انگار استخوان های آرش درحال شکستن بودند و آن گرگ زرد بیابانی که کیریستال زمان روی پیشانی اش داشت خیلی آروم چنگال هایش را هموچون چاقو از غلاف بیرون کشید و به صورت آرش پسری با چهره عصبانی و پر خشم چنگ انداخت و نیم رخ آرش همچون رودخونه آبشار ازش خون جاری شد و آن گرگ زرد بیابانی گفت:(( آرش پسره احمق فکر کردی میتونی جلوی مارو بگیری)) اما آرش پوزخندی بر صورتش نقش بست که چهره او را کمی وحشتناک میساخت

مارفلس و مارکلس دو گرگ آبی 4013 ساله یا به اعبارتی 13 ساله میخواستند به آرش نزدیک شوند تا به او کمک کند ولی هیچ کدوم آنها جرعت نزدیک شدن را نداشت به خاطر کیریستال های زمان و این اولین بار بود که جرعت نجات دادن را نداشتند و از طرفی دیگه اتمسفر هوا قرمز و ماه خونی شده بود و اما اتفاق عجیبی افتاد یک خرس قطبی سفید ماده با چشمانی قرمز به اسم زارگ با سرعت به طرف آرش نزدیک میشد و گفت:(( به برادر من کاری نداشته باشید)) و مارکلس و مارفلس باهم و هم زمان گفتند:(( چشماش شبیه به آرش بود که به شکل زال در میاد)) و اما زارگ با تموم وجودش به اونا نزدیک میشد و از طرفی دیگه آرکاس گرگ آبی دم دراز و اونیکس تاندر جگوار سیاه چشم بنفش که در گوش چپش گوشواره طلایی حلقه ای داره به زارگ نگاه کردن که شهاب یوزپلنگ چشم آبی با حیرت پرسید اون کیه و اونیکس تاندر هم خیلی آروم در جواب گفت:(( اسمش زارگ هست خواهر آرش یک سال ازش کوچیک تره و اون از شکل انسانی خودش متنفره چون فکر میکنه زشت به نظر میاد)) و آرکاس کمی تعجب زده شد:(( شکل انسانی؟)) اونیکس تاندر کمی مکث کرد و خیلی آروم جواب داد - بله شکل انسانی قدرت هاش مثل ساشار هست فقط تفاوت داره اول اینکه نیاز به لمس نداره و دوم اینکه میتونه با نگاه کردن به حیوانات تبدیل به حیوانات مختلف تبدیل بشه هرچند خرس قطبی بودنش رو بیشتر دوست داره

گرگ زرد و خاکستری میخواستند بار دیگری به آرش حمله کنند و اما مارفلس و مارکلس روحیه تازه ای در وجودشان شکل گرفته بود و با تمام سرعت به سمت آرش دویدن اما اتفاق عجیب و جالبی رخ داد که تا اون زمان هیچ کسی توجه نمیکرد مارفلس به طرز عجیبی تبدیل به یک ققنوس بزرگ آبی ماه آبی شد و مارکلس تبدیل به اژدها آبی شد تا بخواهند آرش را نجات بدهند آن دو گرگ زرد و خاکستری تمام ترس وجودشان را فرا گرفت و مانند بید درحال لرزیدن بودن در این میان زارگ خواهر آرش با دندون های تیزش گیاه های خار دار را مانند تیکه ای کاغذ پاره کرد و با دندون هایش از پشت یقه آرش رو گرفت و او را روی پشت خود نهاد و آرش با بدنی زخمی خیلی لبخند آرومی زد و گفت:((ممنون زارگ خواهر گلم)) زارگ هم با مهربانی لبخند زد:(( خواهر و برادر باید هوای همدیگه رو داشته باشن... اما هنوز تموم نشده)) و آرش قبل از کاری پرسید:(( راستی چرا اومدی اینجا)) - خوب معلومه اومدم شهر الدوریدا رو ببینم اما بازم تو دردسر درست کردی خوب محکم من رو بگیر آرش

آرش خز های سفید خواهرش زارگ که به شکل خرس قطبی سفید در اومده بود رو گرفت و زارگ با سرعت همچین باد درحال دویدن بود تا اون گرگ های زرد و خاکستری رو کیریستال های زمان روی پیشانی اش را از بین ببرند و وقتی به اونجا رسیدند زارگ گفت:(( تو از قدرت آتیش استفاده کن و من هم یخ باشه آرش)) و آرش لبخند زد و با روحیه ای تازه قبول کرد و مارکلس و مارفلس با این شکل های جدیدشان قدرت های تازه ای بدست آورده بودند آرش با دستانش درحال درست کردن آتیش بود و زارگ میتوانست با دهانش آتش آبی یخ زا درست کند و به طرف آن دو گرگ یعنی پیشانی هایشان حمله کردند و در کسری از ثانیه موفق به نابودی کیریستال زمان شدند اما این بار مرجب به یک اشتباه بزرگ شدند به محض نابودی کیریستال زمان تبدیل به شن شدند طلایی هایی که انگار از جنس خورشید بودند و آن شن ها و زنجیر تیز آتشین به طرز وحشتناک به بازوی چپ آرش نفوذ کردند و زنجیر تیز آتشین دور بازو و دست چپ آرش پیچید و خون از دستانش جاری شد و شن ها باعث یک خالکوبی درخشان طلایی مارپیچی دور بازوی چپ آرش شدند و زارگ با نگرانی و ناراحتی گفت:(( من چیکار کردم)) و الان دیگه آرش دوست و دشمن را نمیشناخت و مردمک چشمانش یک طرف آبی کهربایی و دیگری قرمز کهربایی تغییر پیدا کرده بود. این داستان ادامه دارد...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود💚 ممنون بابت اینکه ایده من رو عملی کردی.
خواهش میکنم راستی نظرت راجب زارگ چیه؟