
در این رمان کارکتر های mbti نقش دارند، الهام گرفته شده از {رمان اسرار جزیره گمشده} ---> «به یاد داشته باشید! نمیشود به همه اعتماد کرد، اعتماد بیشتر از یک کلمه است...»
دو روز قبل: از اول صبح این سومین پرونده ایست که به عنوان دادستان در آن شرکت میکنم، دیگه واقعاً حوصله این دادگاه های متعدد رو ندارم. واقعاً شغل حوصله سر بری هست، قاضی Estj هست که به همراه Infj در دادگاه ها یکی در میان مدیریت را بدست میگیرند. حداقل اینا استراحت میکنند، منو بگو که از صبح درحال اینور و اونور کردن و دفاع از متهمین هستم. خب بندازینشون زندان دیگه... قاضی Estj: بفرمایید دادستان دوم... -شواهد پرونده ردیف چهارم نشان میدهد که مقتول مورد ضرب و شتم قرار گرفته است اما در آن زمان متهم پرونده در آن مکان حضور نداشته است و به گفته شاهدان عینی فرد در حال رانندگی بوده است. بنابراین متهم مقتول را مورد ضرب و شتم قرار نداده است. مدارک مورد نیاز پزشکی قانونی و آثار انگشت را خدمتتون ارائه دادهام. حرفی ندارم سپس بر سر جای قبلیام نشستم...قاضی مدارک را بررسی کرد و و دادگاه بعدی را به پس فردا موکول کرد. خب اینم از یه دادگاه دیگر، روی صندلی راحتی لم دادم که یه لیوان آیس آمریکانو خنک جلوم سبز شد، Enfp است: intp اینو بخور که معلومه چشمات داره بسته میشه! -میدونی که روی من تاثیر نداره، اینهمه سال است که دارم میخورم ولی خب...سپس از آن کمی نوشیدم. Enfp به کنار میزم تکیه داد و شروع به صحبت کرد: مثل اینکه یکی از وکلای دادگستری میخواد ببینتت... -منو؟ Enfp: آره دیگه پس منو... تک خنده پوزخند مانندی کردم که صدای دینگ شروع دادگاه جدیدی آمد، Enfp نگاهی به چراغ کرد: خب من باید برم سراغ یک دادگاه دیگر... Enfp یک پلیس است... یکی از بهترین پلیس هاییست که این شهر به خودش دیده و حتی او از این شغل نهایت لذت را میبرد، البته برعکس من...
هنگامی که از ساختمان خارج میشدم متهمین مختلف را میدیدم که تک به تک میآوردند و به دادگاه های مربوطه میکشاندند. مبالغه نمیکنم، واقعاً آنها را به زور روی زمین میکشیدند تا به دادگاه برسند. هزاران هزار فرد در روز ها و هفته ها به هزاران جرم متهم میشوند، برخی سر از زندان در میآورند برخی هم تبرئه میشوند یا با خریدن آدم ها خودشان را تبرئه میکنند. فردی با کت و شلوار درحالی که دستبند زده شده بود از کنارم گذشت، درست کنار گوش من، درست در صحنهای که من از کنار او گذشتم صدای پوزخندش را شنیدم و برگشتم اما وقتی دوباره به صورتش نگاه کردم هیچ پوزخند یا لبخندی بر لب نداشت. پلیس: مشکلی پیش اومده، دادستان!؟ -نه مشکلی نیست...! و بعد به راه خودم ادامه دادم، کمتر موقعی پیش میآید فردی با پاهای خودش به اینجا کشیده شود و این فرد هم جزو آن دسته است. سوار تاکسی زرد رنگی شدم و آدرس کافهای که Enfp به گوشیم ارسال کرده بود را به راننده تاکسی گفتم، هندزفری کوچکی که برادرم برای تولد بهم هدیه داد بود را درآوردم و داخل گوش هایم گذاشتم. آهنگ زیبای Vivaldi winter را پلی کردم و سرم را به شیشه کناری تکیه دادم و خیابان های شهر را تماشا میکردم. بعد از چند دقیقهای تاکسی جلوی یک کافه کوچک دو طبقه توقف کرد، کرایه را پرداخت کردم و از تاکسی پیاده شدم. لباس هایم را مرتب کردم و موهایی که جلوی صورتم ریخته بود را کنار زدم، هندزفری را سرجایش گذاشتم و وارد کافه شدم. در لحظه ورودم فردی که مسئول رزرو بود جلویم ظاهر شد و پرسید: رزرو داشتید!؟ هنگامی که خواستم لب هایم را تکان دهم خانم نسبتاً بالغی از سمت یکی از میز ها برایم دست تکان داد و فریاد زد: این خانم همراه من است. رزرواسیون تاییدش کرد و به من اجازه ورود داد، به سمت میز رفتم و روبروی آن خانم نشستم. کارت ویزیتش را جلوی من سر داد و گفت: من آلیس هستم، یکی از مسئولین دادگستری... منم کارت ویزیتم را بیرون میآورم و در دستان او میگذارم: منم intp هستم، دادستان... آلیس: از آشنایی با شما خوشبختم -منم همینطور...
آلیس شروع به صحبت کرد: من شما را برای فردا به دادگستری احضار میکنم، برای یکی از پرونده ها نیازمند یک دادستان هستیم و ساختمان مرکزی شمارا پیشنهاد دادند، فردا صبح ساعت ۹ - به نفع متهم یا شاکی!؟ آلیس: متهم -و موضوع دادگاه!؟ آلیس: ق.ت.ل - میتونید پرونده رو در اختیارم بزارید و اجازه کسب اطلاعات رو بدهید!؟ آلیس: اگر قبول کنید چرا که نه!؟ انجام دادنش دشواره، پرونده هایی که خیلی زیرو رو داره و بزرگه به دادگستری احضار می شوند: قبوله، فردا صبح میبینمتون! آلیس: خوشحالم که همکاری میکنید... دست همکاری را تکان دادیم و از آنجا رفتیم، شب که به خانهام برگشتم، دوش گرفتم و لباس راحتی پوشیدم، برادرم درحال فیلم نگاه کردن است و من با حولهای که روی سرم دارم لب تاپ را روی میز میگذارم و از آن طرف غذایی روی گاز درحال گرم شدن است. «پرونده شماره ۵۲۴ دسترسی داده شده است» پرونده را خواندم و شواهد رو بررسی کردم، ساعت ۲۲:۱۵ دقیقه در ساختمان کوچکی در میدان مرکزی شهر فردی با آثار درگیری از ساختمان پایین افتاده است. اثر انگشت متهم روی لباس های مقتول یافت شدهاست «گزارش پزشکی قانونی»...مثله اینکه باید شاهد عینی پیدا کنم. «خیابان ۲۳»... برادرم: خواهر غذا سوخت. - ای واییی... سریع رفتم و زیر غذا رو خاموش کردم: فکر کنم هنوز قابل خوردنه... برادرم: هر چی تو بگی... -راستی مکس، طرفای خیابان ۲۳ دوربین مداربسته داره!؟ برادرم: آره چطور!؟ - پس رد کن بیاد، فیلمهای دوربین های مداربسته خیابان ۲۳ ساعت ۲۲:۱۵ دقیقه دیروز... مکس: حله! دوربین های مداربسته... دوربین های مداربسته...باید یه چیزی وجود داشته باشه! «پیداش کردم»
فردا صبح، دادگاه: همه در دادگاه حاضر شده بودند، همه جز قاضی و متهم... تا پنج دقیقه دیگر دادگاه آغاز میشود، همه مدارک را روی میز سمت متهم چیدهام و لباس های مخصوص دادستانیام را که بر تن دارم مرتب میکنم. دادستانی که سمت مقتول ایستاده است، مردی حدودا در دهه سی سالگی آن طرف سالن دادگاه هم کار های مرا تکرار میکند، تکنیک آینه... پوزخندی بر لبم مینشیند، فکر کنم با این تکنیک تا الان برنده دادگاه ها شده ولی اینبار خوبه از خجالتش دربیایم. متهم با لباسی نارنجی رنگ و دستبند هایی در دست وارد سالن دادگاه میشود، همان مرد... صدای پوزخندش را هنوز در کنار گوشم به یاد دارم. بر روی صندلی مینشیند و منتظر شروع دادگاه است، قاضی وارد میشود: بایستید! همه به احترام قاضی ایستادند، دوباره پوزخندش را پشت سرم احساس کردم. ممکنه اون واقعا... نه نیست! شواهد اینو نمیگه... کمی بعد: نوبت به ارائه دادستان ها رسید اول از همه همان مرد با انجام تکنیک آینه توضیحات را خدمت قاضی ارائه داد، تک تک حرکات دست و صورت قاضی را دنبال میکند و توضیح میدهد: مقتول ساعت ۲۲:۱۵ دقیقه از ساختمان پایین پرت شده است، آثار انگشت متهم بر روی کت مقتول یافت شدهاست و گزارش پزشکی قانونی را خدمتتان ارائه دادهام، همینطور در آن ساختمان در آن شب فردی جز این دونفر در ساختمان حضور نداشتند، توضیح ساکنین ساختمان در برگه روبرویتان وجود دارد... قاضی سری تکان میدهد و به من اشاره میکند: خانم دادستان دوم شما!؟ -درسته...! همه حضار صدای پچ پچشان بلند شد و حتی خود خانواده متهم هم تعجب کرد...
- اما باید بگم که موردی دیگر وجود داره که از دید چشمه همه ما پنهان مانده، گزارش روانشناسی مقتول نشون میده فرد افسردگی حاد داشته است. توی ساعت ۱۸:۳۷ دقیقه دوربین مداربسته خیابان ۲۳ ضبط شده که مقتول از عصبانیت و ناراحتی کت خودش را زمین میاندازد و متهم کت را برمیدارد و به او میدهد برای همین اثر انگشت وی روی کت است. نامه های فرد نشان دهند قصد او بوده است، بنابراین فرد بخاطر مشکلاتش خودش خودش را پایین پرت کرده است. حرفی ندارم... قاضی: دادستان اول، دفاعی دارید برای ارائه دادن!؟ داستان اول که خشمگین بود و دستانش را در هم گره کرده بود سکوت کرد و سپس صدای قاضی بلند شد: پس حکم را صادر میکنیم... همه ایستادند و صدای سه چکش قاضی آمد: متهم Entp عفو میشود و مقتول به خواست خودش از ساختمان پایین افتاده است. Entp!؟ حالا که بهش فکر میکنم اسمش را نخوانده بودم و همینطوری پروندهاش را بررسی کرد، صدایش را پشت سرم احساس کردم: دمت گرم خانم دادستان! برگشتم و نیم نگاهی بهش کردم، بنظر میرسه...خوشحاله! دادستان اول بلند داد کشید و سمت من آمد، با قدم های بلند: برای همینه که میگم جای شماها توی دادگستری نیست و نباید بیاید توی همچین دادگاه های... نزدیکم شد و با هر کلمهای که گفت پرونده را در صورتم کوبید: تو-بدرد-دادستانی-نمیخوری... بار آخر محکم به ساق پایش کوبیدم! -تاحالا به این فکر نکردی که با یک خانم درست رفتار کنی!؟ شایدم به این فکر کنی... صدام کمی پایین تر آمد: از تکنیک آینه استفاده نکنی!؟ تو بدون اون هیچی نیستی...! قبول کن که باختی! صدای سوت کوچک Entp از سمت چپ شنیده شد: خوشم اومد! عالی بود... عصر، بعد از خروج از دادگستری: آلیس بیرون ساختمان ایستاده بود و منتظر من بود: ازت خیلی ممنونم Intp، یه غذا مهمونت کنم!؟ -اره... به سمت رستوران حرکت کردیم، خورشید دیگر غروب کرده بود و درحال راه رفتن در کوچه های شهر بودیم. توی یکی از کوچه ها بودیم که آلیس گفت: یه لحظه اینجا صبر کن... میخوام برم از اون سوپرمارکت سیگار بخرم!
سری تکان دادم بلکه شاید در آن تاریکی آن را بفهمد، همانطور که دور شدن آلیس را تماشا میکردم، پارچه سفید رنگی جلوی راه تنفسم را بست. دست و پا زدم و مبارزه کردم اما فایدهای نداشتم و آخر با جسم سردی به سرم ضربه زدند. همان موقع بود که چشمانم سیاهی رفت و تار شد...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
رمان MBTI °{رازی در اعماق تاریکی}° Prt 1 به لیست 🌹is Beautiful🌹 افزوده شد.
توسط 🌹Akishu
.........
✨✨
خیلیییییی قشنگگگ مینویسییییی
واقعااا قشنگهههه
میشه دنبالم کنی من دنبالت دارم.
میخوام باهات حرف بزنم.
دنبالت کردم:)
با اینکه این پارت تازه اومده.
تورووووو خوووودااااا پارتنر بعدوووو بیزارتر😢👈👉
خسته نباشیییی💓
عالی بودددد💓
بالاخره اومد... خیلی خوب نوشتییییییییییییی. عاشقش شدم. میشه پارت بعدی رو سریع تر بنویسی؟
مرسیییی:)✨
آره حتما زود مینویسم فقط ایشالا که ناظران زود بررسی کنند چون این یکی تقریبا ۴,۵ روزی توی صف بررسی بود...
وای اره خیلی دیر بررسی میکنن...
واقعا عالی بود این اولین رمانی هست که شخصیت اصلیش تایپ منه و خیلی خوشم اومده. من حمایتت میکنم.
و یه درخواستی که دارم اینه که چهره شخصیت ها رو برامون بزاری و اینکه جنسیت ها رو هم بهمون بگی با تشکر. 🙂🦋
مرسییی خوشگلم:)
گذاشتم، توی پروفایلم داخل اسلایس ها بری دو تا اسلایس اول شخصیت های داستان هست.
باشه الان مریم میبینم😁
عالی فقط چرا هری پاترو ادامه ندادی😕
این چند روز درگیر انتشار این بودم، نوشتمش فقط باید آپلود کنم تا ناظران گرامی تایید کنند:)
عالی اخه خیلی خوب بود و منم هایپش👌👍🏻
خیلی قشنگ مینویسی مطمئنم میتونی حداقل یه کتاب و بنویسی هیچوقت داستان های ایرانی جذبم نمیکارد تا اینکه این رمان رو خوندم شدی یکی از نویسنده های مورد علاقم
مرسیییی خوشگلم=) ✨🥲
خواهش میکنم عزیزم 🌷
=) ✨🪐