
اینم پارت 4 امیدوارم خوشتون بیاد
دوستان این پارت مکالمه هاش حالت ادبی داره اگه خوشتون نمیاد عذر میخوام.. تو پارت بعد مکالمه ها به عامیانه تغییر میکنه
نور ملایم و لطیف ملکوت بال هایش را نوازش میکرد و او را به جلو میراند. در انتهای راهرو درهای بزرگ و سفید تالار پادشاهی نمایان شد. آرا نفس عمیقی کشید و درها را به آرامی باز کرد. گلهای بهشتی در هوا پراکنده شده بود در انتهای تالار تختهای پادشاهی قرار داشتند بر روی تخت میانی پدرش شاه الیاس با شکوه و عظمت نشسته بود. در کنارش مادرش ملکه آرین با چهرهای آرام و مهربان به او لبخند زد. در کنار ملکه برادرش شاهزاده آریان با نگاهی کنجکاو و منتظر به آرا خیره شده بود. آرا به آرامی به سمت آنها رفت و در مقابلشان زانو زد آرا: پدر مادر برادرم من به حضورتان رسیدهام تا از شما درخواستی کنم شاهزاده الیاس با صدایی گرم و گیرا گفت: ش.ا: شاهدختم آرا! چه چیزی باعث شده به نزد ما بیایی؟ آرا نامه یوهان را بیرون آورد و به پدرش داد. آرا: پدر این نامه را بخوانید این نامه التماس پسری است که در زمین تنها و درمانده مانده است. من میخواهم به او کمکی برسانم. شاه الیاس نامه را با دقت خواند. سکوت سنگینی در تالار حکم فرما شد. ملکه آرین با نگرانی به چهره دخترش خیره شده بود. شاهزاده آریان نیز با کنجکاوی منتظر بود تا ببیند چه اتفاقی خواهد افتاد. پس از لحظاتی طولانی شاه الیاس سرش را بلند کرد و با نگاهی نافذ به آرا خیره شد
ش.ا: آرا و میدانی که قوانین آسمانی فرشتگان را از دخالت مستقیم در امور انسانها منع میکنند این کار عواقب خطرناکی دارد آرا با صدایی رسا و محکم پاسخ داد: آرا: میدانم پدر اما من نمیتوانم بیتفاوت از کنار این درد عبور کنم من میخواهم به یوهان کمک کنم. ملکه با مهربانی گفت: م.ا: دخترم تو قلب مهربانی داری ما دنیای انسانها دنیای خطرناکی است. تو نمیتوانی تصور کنی که چه پلیدیهایی آنجا وجود دارد. شاهزاده آریان با لحنی دلسوزانه گفت: ش.آر: آرا، تو نباید خودت را درگیر این مسائل کنی بگذار فرشتگان دیگر به این موضوع رسیدگی کنند. آرا: من میدانم که چه خطراتی در انتظارم است. اما من آمادهام تا هر خطری را به جان بخرم. من میخواهم به یوهان کمک کنم. به او نشان دهم که فرشتگان به انسانها اهمیت میدهند
سکوت دوباره در تالار حکمفرما شد. شاه الیاس و ملکه با نگاهی پر از تردید و نگرانی به یکدیگر نگاه کردند. آنها میدانستند که آرا دختری سرسخت و مصمم است و وقتی تصمیمی بگیرد به سختی می توان او را منصرف کرد. ش. ا: آه آرا! تو درخواست بزرگی از ما کرده ای. ما باید در این مورد فکر کنیم. به تو قول می دهم که تا فردا به تو پاسخ خواهیم داد. آرا: متشکرم پدر. منتظر جواب شما خواهم بود آرا از جای خود برخاست و از تالار خارج شد. قلبش پر از امید و اضطراب بودـ میدانست که سرنوشت او در دستان پدر و مادرش است. او امیدوار بود که آنها با درخواست او موافقت کنند و به او اجازه دهند تا به زمین برود و به یوهان کمک کند. او نمیدانست که چه بازی خطرناکی برای او تدارک دیده شده است.....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فوق العاده 👌👌💜💜
ممنونمم
عالیههه
خداییش تبدیل کن به کتاب چون داستان خوبی داره
🥹♥