
بزنید بریم
مثل همیشه تو حیاط تنهایی قدم میزدم وقتی که همه دنبال شادی ها کوتاه بودن من داشتم دنبال ایده های نو میگشتم. همه ی بزرگتر ها بهم میگن مثل آدم بزرگ ها رفتار میکنی.بعدا سن ما که میرسی آرزو میکنی برگردی عقب و بازی کنی. بعضی هم میگن بجای اینکه کل روز کتاب بخونی و داستان بنویسی پاشو و یه کاری مثل گلدوزی یاد بگیر.فقط رزا من رو درک میکرد. بگذریم... این زنگ امتحان داریم کل روز رو تمرکزم روی بیت آخر کتاب شعری بود که داشتم مینوشتم. تا الان ۵ تا کتاب ۱۳۰ صفحه ای نوشتم.پدر بهم قول داده بود اگه امتحانم رو ۲۰ بشم ۲ تا از کتاب هام رو چاپ میکنه. ولی خوب از رزا تقلب میکنم.
"۴ روز بعد" رفتم خونه و گفتم : پدر ۲۰ شدم. لبخندی زد و گفت باشه فردا کتابات رو میبرم چاپ خونه.و توی لیوان قهوه اش شکر ریخت و ادامه داد:حالا کدوماش رو ببرم؟گفتم:همین روز ها یه کتاب شعر نوشتم اون رو ببر با داشتانی که ۲ هفته پیش نوشتم. گفت:باشه از جام بلند شدم تا برم... آی پدر گفت:چی شد ؟ گفتم : هیچی پام گیر کرد به صندلی.
روز ها به حالت عادی میگذشت. تا یه روز پدر با ۴ جلد کتاب اومد. خدایا باورم نمیشه کتاب های من.چاپ شده بود.پدر از هر کتاب دو نسخه گرفت. کتاب ها رو از دست پدرم گرفتم خوشحالی تو چشمام موح میزد. رو به پدر گفتم:پولش رو از کجا آوردی؟ گفت:ببین یکی از کتاب ها انقدر خوب بود که ناشر روش سرمایه گذاری کرد . پول یکی از کتاب هات هم فروش یکسالم رو گذاشتم. گفتم:اما... نذاشت حرفم رو ادامه بدم گفت:مهم اینه که تو شاد باشی
روز ها به حالت عادی میگذشت. تا یه روز پدر با ۴ جلد کتاب اومد. خدایا باورم نمیشه کتاب های من.چاپ شده بود.پدر از هر کتاب دو نسخه گرفت. کتاب ها رو از دست پدرم گرفتم خوشحالی تو چشمام موح میزد. رو به پدر گفتم:پولش رو از کجا آوردی؟ گفت:ببین یکی از کتاب ها انقدر خوب بود که ناشر روش سرمایه گذاری کرد . پول یکی از کتاب هات هم فروش یکسالم رو گذاشتم. گفتم:اما... نذاشت حرفم رو ادامه بدم گفت:مهم اینه که تو شاد باشی
مثل همیشه تو حیاط تنهایی قدم میزدم وقتی که همه دنبال شادی ها کوتاه بودن من داشتم دنبال ایده های نو میگشتم. همه ی بزرگتر ها بهم میگن مثل آدم بزرگ ها رفتار میکنی.بعدا سن ما که میرسی آرزو میکنی برگردی عقب و بازی کنی. بعضی هم میگن بجای اینکه کل روز کتاب بخونی و داستان بنویسی پاشو و یه کاری مثل گلدوزی یاد بگیر.فقط رزا من رو درک میکرد. بگذریم... این زنگ امتحان داریم کل روز رو تمرکزم روی بیت آخر کتاب شعری بود که داشتم مینوشتم. تا الان ۵ تا کتاب ۱۳۰ صفحه ای نوشتم.پدر بهم قول داده بود اگه امتحانم رو ۲۰ بشم ۲ تا از کتاب هام رو چاپ میکنه. ولی خوب از رزا تقلب میکنم.
بعد از ۳ ساعت پدر رفت مغازه. ساعت ۵ بعد از ظهر بود که در زدن. در رو باز کردم. یه آقا بود. گفت:سلام شما خانم الناز هستید؟ گفتم:سلام بله شما؟ گفت:من نازنینداریوش هستم. من کتاب شعر شما رو دیدم.برای مجله به یه شعر از همون سبک در مورد گل ها نیاز دارم جاضرم براش سه هزار ملیار بدم.چ گفتم:من دیروز در همین مورد نوشتم. و بلند شدم و شعر رو بهش دادم . اون نگاهی انداخت و پول رو گذاشت روی میز و رفت. پدر که اوامد ماجرا رو براش گفتم. اون هم تا یک ماه یه خونه که نه قصر خرید. دوتا آشپز و ۴ تا خدمتکار آورد و ما از اون فقر در اومدیم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جالب و زیبا بود🦋✨
پیج من هم چک کن مطمئنم از سینتیا خوشت میاد❤✨
ببین من توی تستچی اکانت ثابت ندارم ، ولی اگه دلت بخواد میتونی پی وی من پیام بدی بهت توی نویسندگی کمک کنم ..
تا الان خودمم ۳ تا کتاب نوشتم که نا تمومن
میتونم بدم بخونیشون اگه به داستان علاقمندی
چرا اسلاید هات قاطی بود ؟
یکوچولو غیر واقعی بود فقط 😂
جالب بود دوست داشتم .
بیشتر مثل دزدی بود تا تلاش هرچند شاید استعدادی در نوشتن داشته بوده...می شد زیباترش کرد و مقداری از سادگی درش آورد...مقداری هم قاطی پاتی بود اسلاید ها.
این نظر صریح منه و خب امیدوارم که باعث ناراحتیت نشده باشه رک بودنم.
سعی میکنم اصلاح کنم
خوبه...پیشرفت کردن چیز مهمیه
بازدید اول👍
لایک اول👍
نظر اول👍