
دل نوشته...

دیوانه می نامیدنت. آنها را می گویم. همان هایی که فقط بلدند از دور با تمسخر به آدم نگاه کنند و با لبخند کریه شان دیوانه وار بهت زل بزنند. زل بزنند و با پچ پچ از کنارت بگذرند. آنها دنیا را از پشت شیشه ضخیم و تیره عینک های ته استکانی شان تماشا می کنند. شاید چون عادت دارند همه چیز را زیر ذره بین بگذارند زندگی ات را قضاوت می کنند. البته شاید. نمی دانم. اما هر چه هست من اینطور فکر نمی کنم. به نظر من تو عاقل ترین آدمی هستی که دیدم.

همین که در لاک خود فرو رفته ای مثل آن انسان های تهی مغز زندگی ارزشمند دیگران را قضاوت نمی کنی یعنی عاقلی. پس چی؟ فکر می کنی باید حتما شاخ و دم داشته باشی تا تو را تحسین کنم؟ نه نه نه! شاید تمام عمرت فقط حرف های تو خالی یک مشت آدم نفهم را شنیدی که از شنیدن حقیقت متعجبی. بله! حقیقت. جان برایت بگوید حقیقت این است من عاشقت شدم. عاشق چه؟ راستش را بخواهی نمی دانم. فقط این را می دانم که عاشقت شدم.

تک و تنها بودی. کت بلند و مشکی بارانی به تن کرده بودی و دستت پر از کاغذ های آغشته به جوهر بود. جوهر مشکی. از آن روز به بعد دیگر هیچ کس را ندیدم. تنها یک مرد مشکی پوش کاغذ به دست را دیدم. مثل یک نقطه جوهر رها شده در کاغذ سفید بودی. همانطور آرام آرام در وجودم ریشه زدی و مرا مبتلا کردی. به مرضی که مردم اینجا می گویند عشق است. اما من می گویم دیوانگی است. البته می توان گفت زیباترین نوع دیوانگی است. شاید هم خطرناک ترین آن. این را هم نمی دانم.

هر روز از خیابان های سنگ فرش شده، زیر سقف ابری و بارانی شهر گذر می کردی. کارم شده بود دنبال کردنت. من دست و پا چلفتی مگر می توانستم کسی را تعقیب کنم و او نفهمد؟ تو خنگ بودی که متوجه نشدی؟ نه! غرق بودی. در دنیای خودت. دنیایی خیال انگیز افکار لطیفت که فقط مختص خودت است. تو بودی و آن دنیا و دیگر هیچ. گویی اصلا آدم هایی که از کنارت می گذشتند را نمی دیدی.

بعد از روز های بیشماری که از پشت شیشه کافه تماشایت کردم، بالاخره نزدیکت شدم. از دور زیبا به نظر می رسیدی، از نزدیک محشر. قیافه ات را نمی گویم، عقایدت را می گویم! حرف های عجیبی به زبان می آوردی. اینطور به نظر می آمدی که برای اینجا نباشی. شاید افسانه ای بودی. شاید هم خیالی. مردی خیالی در خیالات بی انتهای من که تنها من می بینمش.

کار هر روزت خلاصه شده بود در نوشتن، فکر کردن و نوشیدنی شکلاتی خوردن. جادو به کار بسته بودی؟ شاید. اما انکار می کردی و می گفتی جادویی در کار نیست، قدت عشق است. خیلی حرف هایت را نفهمیدم، اما حداقل این را بگو؛ "چرا نوشته هایت بوی شکلات می داد؟!"
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وایب این پست>>>
لبتتبنله بننببنبتنیدیتیدید🛐🛐🛐🛐🛐
وایبت>>>
مایل به فرند؟🛐💗
البته😀🧡
تنففتتفا لتلتفتقتقفتفت💗🛐🛐🛐🛐
قلمتون مانا🌷
آفرینن خیلی قشنگ بوددد 🌻🌻
عالییی بوددد