
منبع:Tumblr
ریموس نامهاش را باز کرد. به نظر میرسید یک نامه عربده کش است. آخرین دفعهای که یکی از آنها را دید، در سال پنجم و پیش از طرد شدن سیریوس بود. در پشت میز صبحانه نشسته بود. هری، رون و هرماینی، با اضطراب نقشه میکشیدند. اسنیپ با تمسخر از کنارش گفت:《یه نامه عربده کش.》 ریموس با بیحوصلگی جواب داد:《 مشاهده زیرکانهای داشتی، سوروس.》 ریموس اسنیپ را نادیده گرفت و روی عربده کش تمرکز کرد. هیچ نامی روی آن نبود، بنابراین امکان داشت از طرف دانش آموزی باشد که شوخیاش گرفته بود. برای یادآوری گذشته ها، آن را باز کرد. - عزیزم، حدس بزن کی از زندان برگشته. این سیریوس بلک او بود، میدانست آنها دوباره همدیگر را خواهند یافت.
ریموس لوپین، تنها بود. خنده ها در راهروی قطار میپیچید. صحبت های خفه کنندهای به گوشش میخورد. با وجود این که بچه ها هرازگاهی از کنار کوپهاش میدویدند، ولی ریموس ساکت بود و از هرگونه شادی، دوری میکرد و از پایان این سفر، میترسید. او میدانست که بالاخره باید با هاگوارتز رو به رو شود، اما این کمکی نمیکرد، زیرا ماه کامل تنها چند روز دیگر بود و این اولین باری به شمار میآمد که او از خانه دور میشد. میتوانست در میان کلاسها، فرار کند و دیگر برنگردد، اما این کار را نکرد، زیرا ریموس اهل فرار نبود. او به زودی از تصمیم خود احساس ندامت کرد، زیرا توسط هم خوابگاهی های فضولش که فهمیده بودند او چیست، گرفتار شده بود. او فکر میکرد اخراج شده و هرگز اجازه بازگشت به دنیای جادوگری را نخواهد داشت، ولی اتفاقی کاملا متفاوت افتاد. در عوض، او دوستانی پیدا کرد که میتوانست به آنها تکیه کند. بعدها، جنگ شروع شد، و ریموس میخواست بجنگد. او تنها نفر نبود، بسیاری از سال هفتمی ها، از جمله بهترین دوستانش، میخواستند به جنگ بپیوندند. سال آخر مدرسهاش، در یک چشم به هم زدن تمام شد و حالا جنگ، تمام زندگی او بود. هر ماموریت، او را یک قدم به توقف ولدمورت نزدیک تر، ولی از دوستانش دورتر میکرد. گاهی اوقات، چیزی نمیخواست جز این که یک دانش آموز سال پنجمی غافل و بدون نگرانی باشد، ولی با خودش میگفت همه چیز زمانی نتیجه خواهد داد که بتواند با دوستانش یک زندگی امن داشته باشد. زندگیای که در آن همه خوب باشند. ریموس میدانست این امر آرزوست، اما هرگز آن را غیرممکن نمیدانست. به نظر میرسید جنگ هرگز پایان نخواهد یافت و او در آرزوی معجزهای بود که بتواند صلح را برای آنها به ارمغان بیاورد، و بقیه عمرش را با پشیمانی این آرزو گذراند. پس ازماموریت، نمیتوانست به این فکر کند که جنگ جادوگران بالاخره چگونه به اتمام رسید. تنها چیزی که میتوانست به آن بیندیشد، دوستانش بودند که سرد و مرده، در خانه خود دراز کشیده بودند.. و دوست دیگرش که توسط بلاتریکس به قتل رسید. در طی سالها، ریموس لوپین هر چیزی در جهان دوست داشت را از دست داد. او مانند یک رویا میزیست، به سادگی جلو میرفت و حرکت میکرد، زیرا نمیدانست چه کار دیگری باید انجام دهد. ریموس لوپین تنها بود. (پ.ن: دو اسلاید بعدی نوشته خودمه)
ریموس لوپین، هیچ وقت با سگها رابطه خوبی نداشت. آنها برایش موجوداتی ترسناک به شمار میآمدند، البته تا قبل از این که آن سگ سیاه، در محوطه مدرسه به سمتش بدود و خودش را به پاهایش بمالد. در آن لحظه، ریموس علاوه بر ترسیدن، متعجب شده بود، زیرا معمولا سگها همان اندازها ی دوستش داشتند که او دوستشان داشت. و حالا این سگ غریبه، خودش را برایش لوس میکرد. ریموس تا سالها پس از آن، هرگز به اندازه زمانی که آن سگ، به سیریوس بلک تبدیل شد و محکم در آغوشش گرفت متعجب نشد.
جیمز پاتر، شاید از نظر سوروس اسنیپ، یک "خودخواه غیرقابل تحمل" به نظر میرسید، اما از نظر ریموس لوپین اینگونه نبود. فی الواقع، ریموس گاهی با خود فکر میکرد که اگر جیمز نبود، شاید هرگز طعم شیرین داشتن دوست را نمیچشید. اولین دوستش جیمز بود، و اولین کسی که متوجه گرگینه بودنش شد نیز. هرگز نمیتوانست زمانی که جیمز در کوپه اش را گشود و با مهربانی گفت:《میشه اینجا بشینم؟》یا آن لحظاتی که تک پسر خاندان پاتر، وقتی میخواست به گرگینه بودنش اشاره کند چنان با خنده میگفت:《مشکل کوچولوی پشمالو》که انگار راجع به یک خرگوش بدقلق سخن میگوید را از یاد ببرد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آجیم تست جدید ساختهه💘
هاگوارتز جدیدی قراره تاسیس بشه و نیاز به شما جادوآموزهای گرامی داره:)
برای ثبت نام نظرسنجی آخرم رو چک کنید:>
ادمین فرشته پین؟ اگه مشکلی داری پاک کن:>
میشه پست من با عنوان (ولی این ادیت راجب مزه ها نبود) رو منتشر کنید ؟خیلی وقته تو صفه🥺
پین؟^
فرند بشیم عشخم؟
البته.
:)
خیلی عالی بود، خصوصا نوشته های خودت. موفق باشی:]
مرسی عزیز.
خیلی قشنگ بودد:*))
مرسی عزیز
فوق العاده بود زیبا
مرسی عزیز.
تو باید راه بهتر شدن رو به ما(حد اقل من) نشون بدی نه برعکس عزیز جان
عالی بود🫶
مرسی.
بینظیر بودن مخصوصا دو اسلاید اخر که خودت نوشتی💞
مرسی عزیز.