9 اسلاید پست توسط: ₙₑₖₒ🐈⬛ انتشار: 1 ماه پیش 59 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
پیشنهاد میشه همراه این داستان سمفونی نهم بتهوون رو هم گوش بدید.
چشمانش را باز کرد و به دوروبر خیره شد.به لباس پوسیده خود نگاه کرد و لرزید؛این پارچه های پوسیده به مصون کردن بدنش دربرابر سرما کوچک ترین کمکی نمیکردند.تازه؛نیمکت زیرپاهایش هم یخ زده بود.سرما ضربدر دو.
خنده جنون آمیزش را قورت داد و به کارتنی فکر کرد که آنرا ترک کرده بود.نیمکت خوابی را به کارتن خوابی ترجیح میداد؛حتی اگر تفاوت زیادی در شرایط هم ایجاد نمیکرد.
تکه یخی روی دماغش افتاد.با زبانش آنرا چشید؛شور نبود،مثل اشک نبود.فقط سرما را وارد دهانش میکرد،درست مثل هوای اطرافش.
با چشمانی که هنوز به خاطر خواب کمی تار میدیدند به آسمان خیره شد.لحظه ای خنده دار فکر میکرد هنوز درحال خواب دیدن است،چون آسمان آبی نبود بلکه رنگش به سفید-خاکستری میزد.دقیق تر که نگاه کرد؛دید آن هاله های بخار که آسمان را تسخیر کرده بود ابرها بودند.از تجمع ابرها دیگر نه آسمانی دیده میشد نه خورشید؛ولی دانه های ریز که بر اثر خطای دید سفید شده بودند را میشد دید.
داشت برف میامد.
داشت برف میامد.
پس بالاخره زمستان سر رسیده بود.تمام مدتی که با آدم کوچولوها بود در پاییز گذشت،این را از روی برگان درختی که به سرخی میزدند و همه جا هم دیده میشدند میگفت.ولی حالا با اولین دانه های برف و سرمای کشنده میدانست که زمستان سر رسیده.
زبانش را بیرون آورد تا طعم دانه های برف را بچشد.به شوری اشک هایش که چندوقتی میشد زیاد بر روی گونه هایش جاری میشدند نبود؛فقط طعم سرما میداد،البته اگر سرما هم طعم داشته باشد.
دلش برای آدم کوچولوها تنگ شده بود.دلش برای آن موسیقی تنگ شده بود.دلش برای ویولن سلش تنگ شده بود.
دلش برای ویولن سلش تنگ شده بود.که خنده دار بود؛زیرا باید همان موقع آنرا مینواخت.تمام شب را در بغل میگرفت تا کسی ندزدتش.
از توی جعبه درش آورد.آنرا بین پاهایش تنظیم کرد و آرشه را هم برداشت.
به مردم خیره شد و لبخند زد.حتی اگر او نیمکت خواب بود؛بقیه خانه و غذا و لباس و وسایل زندگی داشتند.ولی آنها از زندگیشان لذت نمیبردند.چرا؟با وجود این همه دارایی غمشان چه بود؟
وقتی که او با مادرش زندگی میکرد،همیشه به آنها خوش میگذشت.با اینکه پدرش را در جنگ از دست داده بود ولی مادرش همچنان روحیه داشت.یاد عصرهایی افتاد که شیرینی خانگی میپخت و با شیر آنها را میخوردند.مادرش همیشه چند شاخه گل رز در اتاق نگه میداشت و بعد باهم رمان میخواندند،اکثرا رمان عاشقانه.وقتی فیلم های درام و غمگین میدیدند مادرش مثل ابر بهار گریه میکرد و او از دیدن این موضوع خنده اش میگرفت.شب های روزهای تعطیل باهم پیتزا و سیب زمینی سرخ کرده خیلی تند میخوردند-و سر اینکه هرکس تا چه موقعی میتواند سیب زمینی تند بخورد مسابقه میگذاشتند.بعضی وقت ها برای پیاده روی بیرون میرفتند و خرید میکردند.مادرش بافنده خوبی بود و کلاه و شالگردن برایش میبافت-ولی دست کش هایی که خودش اقدام به بافتشان کرده بود همیشه پر از سوراخ بودند،و مادرش هم دست کش های پر سوراخ را میپوشید.به مدرسه نمیرفت،پولش را نداشتند،اما مادرش در خانه تمام درس های لازم را به او می آموخت:حساب و کتاب،دستور زبان،تاریخ،جغرافی،فیزیک،شیمی،زیست.درس خواندن همیشه با داستان های مختلف همراه بود و خوش میگذشت.ولی گل سر سبد تمام اینها وقتی بود که باهم ساز میزدند.وقتی صدای ویولن سل زدن مادرش به گوشش میرسید اشک در چشمانش جمع میشد.وقتی خود مادرش هم آواز میخواند لحظاتی رویایی بودند؛برای همین او سعی کرده بود از مادرش خواندن و نواختن را یاد بگیرد.روزی نیم ساعت نواختن را تمرین میکرد.مادرش حرکت دست هایش،نحوه گرفتن آرشه و خواندن نت ها را به او یاد داده بود.تنها چیزی که نمیتوانست یاد بگیرد آواز خواندن بود-صدایش نخراشیده تر از کشیدن ناخن روی تخته سیاه بود.البته که مادرش این را به او نمیگفت،خودش فهمیده بود.سمفونی موردعلاقه شان سمفونی شادی بود.به نظرشان این سمفونی مردم را به هم پیوند میداد.
بله،باید همین را مینواخت.سمفونی شادی به مردم روحیه میداد و میگذاشت از زندگی لذت ببرند.کلاه پاره اش را جلو گذاشت تا کسی اگر از صدای موسیقی لذت برد بتواند قدرت تهیه نان شبش را هم به او بدهد.
نفس عمیقی کشید و انگشتانش را جای گذاری کرد.همان لحظه صدای قار و قور شکمش بلند شد.
همان لحظه صدای قار و قور شکمش بلند شد.
دستش را روی شکمش گذاشت و سعی کرد با موج حالت تهوعش بجنگد.سرش درد میکرد و شکمش خالی خالی بود؛خیلی وقت میشد که دندان هایش چیزی را تکه نکرده بودند.از وقتی که از آدم کوچولوها جدا شده بود خیلی چیزها عوض شده بودند.
راستی آدم کوچولوها کجا بودند؟چرا دیگر نمیدیدشان؟چرا دیگر نمیتوانست صدای موسیقی زیبایشان را بشنود؟دخترک موطلایی کجا رفته بود؟
با خنده اصلاح کرد؛دخترک مومسی.موهایش نه طلایی طلایی بود و نه قهوه ای؛بلکه مسی رنگ بود.رنگ قشنگی بود که به پوست خامه ای دخترک هم میامد.ولی چشمانش واقعا قهوه ای بودند.
آدم کوچولوها زیر برگ های پاییزی قایم میشدند و از بلوط و قارچ و دانه های ریز میوه تغذیه میکردند.هیچکس دیگری نمیتوانست آنها را ببیند و وجودشان فقط در افسانه ها تایید شده بود.
بنابراین وقتی در برابر چشمان خودش دخترکی که اندازه دستش بود و موهای مسی رنگ و دوتا بال داشت تقریبا جیغ کشید.
دختر کوچک خیلی زیبا بود و جادویی به نظر میرسید؛انگار که بدرخشد.
ناگفته نماند که دختر کوچولو هم نزدیک بود از دیدن او جیغ بکشد.
وقتی این تعجب گذر کرد،هردو خندیدند.حس گرما میکرد،انگار رابطه شان را با آن صدای خنده میساختند.صدا به هم گره میخورد و پرده های گوششان را لمس میکرد.از گوش به قلب منتقل میشد و اینطوری قلبشان میتپید.
صدای دخترک خیلی زیبا به نظر میرسید،درست مثل صدای مادرش بود.یاد تلاش های بیهوده مادرش برای اینکه به او یاد بدهد چطور آواز بخواند افتاد؛تمام وقت هایی که میکوشید به صدایش فرم بدهد تا بتواند آواز بخواند را به یاد بیاورد.درماندگی چهره مادرش را هنوز هم به یاد داشت؛مطمئنا دوست داشت فرزندش مثل خودش خوش صدا باشد.
با خجالت از فرشته کوچک پرسید:«میتونی برام آواز بخونی؟».
چشمان فرشته کوچک زیادی بزرگ بودند؛میشد تمام احساساتش را از همین چشم های بزرگ خواند.فرشته سری تکان داد،گلویش را صاف کرد و شروع کرد به خواندن.
و در همان لحظه بود که متوجه شد تا به حال نمیدانسته "خواندن" یا "صدا" یعنی چه.وقتی فرشته میخواند انگار تمام صداهای بهشتی را در هم مخلوط کرده بودند و حالا داشتند به او تقدیمش میکردند.
البته فرشته همین است دیگر؛موجودی بهشتی.ولی او که تا به حال فرشته ندیده بود.
سرذوق آمد و مشغول کف زدن شد.فرشته که واکنشش را دید،سرخ شد و خندید.سپس مشتاقانه پرسید:«یکی دیگه هم بخونم؟».
و او هم خدا خواسته قبول کرده بود.فرشته مشغول خواندن شد.
صدایش،نت ها،آواز و آهنگ،همگی دستش را میگرفتند و روی خود سوارش میکردند.او را به دشت و دمن میبردند،به دریاها و آسمان ها؛و هرجای دیگری که میشد فکرش را کرد.
وقتی فرشته نفس گیری کرد و آهنگش را به پایان رساند؛حس میکرد چیزی در دنیا کم شده.
هراسان دوروبر را دنبال ویولن سلش گشت.نمیدانست آنرا کجا گذاشته..حتی نمیدانست پیشش است یا نه.فرشته کوچک که صورتش به طرز بامزه ای شبیه علامت سوال شده بود پرسید:«دنبال چی میگردی؟».
من من کنان گفت:«ویولن..سلم..».
و دستش به جعبه ای خورد که ویولن سلش در آن بود.
چشمان فرشته مملو از هیجان بودند.نفسش بند آمده بود،مگر آن انسان های بزرگ هم ویولن سل داشتند؟
وقتی ویولن سل از توی زیپ در آمد،به نظر فرشته غول آسا بود!
حالت نشسته به خود گرفت و انگشتانش را تنظیم کرد.باید چه مینواخت؟سمفونی شادی بتهوون را؛همانی که همیشه با مادرش مینواخت.شروع به نواختن نخستین نت ها کرد.
شروع به نواختن نخستین نت ها کرد.
مثل همیشه،صدای بم و قدرتمند ویولن سل در فضا طنین انداخت و توجه چند رهگذر را به خود جلب کرد.جمعیت کوچکی،اندازه ی چهار پنج نفر،دورش را گرفتند تا موسیقی اش را بشنوند.
از این موضوع لبخندی بر لبانش آمد.آرشه را با مهارت بیشتری تکان داد و سمفونی را از ته قلب تر نواخت.
چند نفر به کلاه پاره نگاهی انداختند و دلسوزانه چند سکه سیاه توی آن انداختند.سپس بدون اینکه منتظر شوند سمفونی به پایان خود برسد راهشان را کشیدند و رفتند.
نمیشد سرزنششان کرد.هرکس کار و زندگی خود را داشت و نمیتوانست به موسیقی یک نیمکت خواب گوش کند؛حتی اگر آن موسیقی با مهارت تمام نواخته شده باشد.
سمفونی بتهوون تمام شد.دیگر نمیدانست چه باید بنوازد.پس باری دیگر؛به تکرار همان سمفونی پرداخت.
ولی انگار چیزی در گلویش گیر کرده بود.بغض؟نمیدانست.خیلی یکهویی یاد مادرش و بیماری اش افتاده بود.
آن سال های آخری که مادرش پیشش بود را خیلی واضح تر از خاطره های شاد قبلی به یاد داشت.معمولا خاطره هایی که در هوای سرد اتفاق میفتند در مغز یخ میزنند و خاطره های هوای گرم ذوب میشوند.ولی با اینکه این اتفاقات همگی مال اواخر بهار و در هوای گرم بودند؛خیلی خوب به یاد داشت.
سل.اسم آن مرض وحشتناکی که باعث شد مادرش به خاطر خس خس صدایش دیگر آواز نخواند،به خاطر لرزش دستانش دیگر ویولن سل ننوازد و به خاطر تب دیگر نتواند از جایش بلند شود سل بود.
اگر در دنیا میتوانست از یک کلمه بدش بیاید آن کلمه همان سل بود.
اوایل مریضی،با استفاده از پول باقی مانده شان خرج دوا و دکتر را میدادند.بعضی از وسایل خانه را فروختند.پولشان دیگر به اجاره خانه نمیکشید.به زور مواد غذایی میخریدند.
هنوز هم برای مادرش ویولن سل مینواخت.تنها کاری بود که علاوه بر پرستاری سطحی از دستش برمیامد.مدام و مدام،سمفونی شادی را مینواخت.وقتی مادرش به خواب فرو میرفت کتاب میخواند.گاهی میرفت تا دارو گیر بیاورد.البته خیلی وقت ها سرش به سنگ میخورد.به صاحبخانه شان التماس میکرد که ماه بعد پول اجاره را بگیرد.اول،صاحبخانه دلش سوخت؛ولی پس از دوماه برقشان را قطع کرد.
در تاریکی همچنان سمفونی شادی را مینواخت.به طور مداوم،در یک حلقه پایان نیافتنی،و تا لحظه مرگ مادرش صدای سمفونی شادی را میشنید.سمفونی مدام از آرزویشان میگفت،آرزویی به دوری ستارگان در آسمان شب.
صاحبخانه که از مادرش خوشش میامد هزینه کفن و دفن را تقبل کرد.سپس او را از خانه بیرون کرد.
با ویولن سل و یک بار ناامیدی به سمت پرورشگاه رفت.به قد و قواره،موهای گوریده قهوه ای اش،چشمانی که برق گذشته را نداشتند و ویولن سلش نگاهی انداختند و در را رویش بستند.
از آن موقع سعی میکرد کار کند.ولی به خاطر سنش و اینکه هیچ کاری بلد نبود؛هیچ جا قبولش نمیکردند.حالا شده بود نیمکت خوابی که ویولن سل مینوازد و نان شبش را به زور درمیاورد.
کاشکی بتهوون علاوه بر سمفونی شادی خالق یک سمفونی غم هم بود.دست از نواختن برداشت.
دست از نواختن برداشت.چشمانش را باز کرد تا واکنش فرشته را ببیند.
فرشته که محو سمفونی زیبای بتهوون و نواختن او شده بود با چشمانی که برق حیرت داشتند شروع کرد به دست زدن.
خوشحال بود که فرشته خوشش آمده.یکهو دستش را دراز کرد و فرشته در دست هایش گرفت و آنرا به قلبش فشرد.نمیدانست چرا اینکار را کرده؛فقط این فرشته کوچک خیلی سریع خود را در دلش جا کرده بود.
فرشته هم از این حرکت ناگهانی تعجب کرده بود ولی معلوم بود بدش نیامده.
فرشته که از هیجان نمیتوانست یک جا بایستد گفت:«یه بار دیگه!».
باری دیگر مشغول نواختن سمفونی شد؛درست مثل وقت هایی که برای مادرش در تاریکی سمفونی را مینواخت.
فرشته که خوب گوش تیز کرده بود تا نت های سمفونی را تشخیص بدهد؛این بار پس از اتمام سمفونی با رضایت سری تکان داد.سپس جویده جویده پرسید:«چجوری اومدی اینجا؟».
با خنده ای از سر گیجی سوال را برگرداند:«چجوری اومدم اینجا؟».سرگیجه ناگهانی ای بهش دست داد:«هاها..خودم هم نمیدونم».
فرشته که یکهو ترسیده بود کمی عقب رفت.سپس تند و تند لبخندی روی لبانش نشاند:«باهام بیا!».
و شروع کرد به پرواز کردن رو به جلو.مجبور بود برای اینکه بتواند با سرعت یکسان حرکت کند دنبالش بدود.
فرشته او را به جایی راهنمایی کرد که در قارچ ها بود و یک درخت افرای بزرگ برگ هایش را به پایین خم کرده بود.جایی جادویی به نظر میرسید.خم شد و نگاهش کرد..
و با گروهی از آدم کوچولوها رو به رو شد.بعضی ها بال داشتند و بعضی هم گوش هایشان نوک تیز بود؛ولی همگی اندازه یک کف دست بودند.
و سازهایی داشتند اندازه دو بند انگشت.
زمزمه کرد:«خدای من!».
فرشته لبخند زد و به دوستانش که به نظر میرسید ترسیده باشند گفت:«نگران نباشید..اون آدم بدی نیست!».
یک آدم کوچولو با گوش های نوک تیز که پیراهنی چهارخانه،موهای تابدار قهوه ای و کک و مک های ریز داشت یک سینی با شیرینی های ریز به او تعارف کرد:«بخور!».صدایش جیغ جیغی بود و لحنش دستوری.با خنده دوتا شیرینی ریز برداشت و با سروصدا جوید.وقتی قورتش داد گفت:«خوشمزه بود!».
و آدم کوچولو کل سینی را در دستانش گذاشت.کل سینی حتی اندازه یک شیرینی عادی هم نمیشد!
فرشته رو به بقیه گفت:«یه آهنگ خیلی قشنگ یاد گرفتم...بیاید باهم بزنیمش!».و مشغول زمزمه آهنگ شد.وقتی قیافه تمام آدم کوچولوها جوری شد که نشان میداد همه شان فهمیدند؛سازهایشان را آماده کردند.صدای زیبای سمفونی بتهوون اگرچه که خیلی کم بود ولی شنونده را مسحور میکرد.شیپور،ویولن،پیانو،طبل،همگی ریز ولی زیبا بودند و یک ارکسترای واقعی را میساختند.
نواختند و نواختند و نواختند؛درست مثل خودش که هربار بی پایان این موسیقی را مینواخت.انگار یک نخ قرمز،نخ قرمز سرنوشت این نت ها و سازها و مردم را به هم پیوند میداد و باعث میشد اتحاد میانشان به وجود بیاید.خوشش آمد؛این درست مثل آرزوی خودش و مادرش بود.
حس کم خونی میکرد.ولی نمیدانست این حس از کجا میاید.دلش میخواست خودش هم با آنها همنوازی کند.
چشمانش را بست تا تمرکز کند.
چشمانش را بست تا تمرکز کند.با اشک هایش جنگید و دوباره آرشه را به دست گرفت.وقتی باری دیگر مشغول نواختن سمفونی شد،ذهنش هنوز در گذشته باقی مانده بود.
یادش بود که از یک نقطه ای به بعد خود را به خیال وابسته کرده بود.در مواقع سخت،به دنیاهای دیگری می اندیشید که میتوانست در آنها زندگی کند.زیر دریا،روی آسمان،در گذشته،در آینده،در خلا.به یاد کتاب هایی میفتاد که آنها را با چشمان حریصش میبلعید،ریاضیاتی که با مادرش میخواند،سیب زمینی های تندی که دهانش را به آتش میکشید،آواز مادرش،شیرینی های خانگی،پیاده روی ها،عطر گل رز،فیلم هایی که باعث بارش اشک میشدند و بافتنی های پر از سوراخ.
تا یک زمانی در گذشته زندگی میکرد.بعد از آن به سمت آینده قدم برداشت.مادرش همیشه میگفت:«آدما هیچوقت نمیتونن به گذشته برگردن،ولی میتونن به سمت آینده قدم بردارن!».و برای همین فکر آینده ای را میکرد که با مادرش رویایش را میدید.آرزو داشت سمفونی شادی بتهوون مردم را به هم نزدیک کند.در خیال خود میدید که وقتی ویولن سل مینوازد،یک نفر با شیپورش به او ملحق میشود.نفر بعدی پیانویش را میاورد،آن یکی هم با طبل به سمتش میشتابد.جمعیت بیشتر میشود.چند نفر میخوانند.خیلی ها مینوازند.کل جمعیت کره زمین دورش را میگیرند و به سمفونی ملحق میشوند.یک رهبر ارکستر آنها را به ساز خود میرقصاند.مینوازند و مینوازند و مینوازند.دوباره،دوباره،دوباره.از نوازد گرفته تا پیرمردان صدساله به آن سمفونی بزرگ میپیوندند.سمفونی شتاب میگیرد.دوباره.و دوباره.تنها وقتی جهان پایان یابد سمفونی هم پایان میابد.آیا چنین رویایی فقط رویا بود؟آیا بتهوون میدانست که با سمفونی خود اتحاد بین مردم را ایجاد کرده است؟
آیا بتهوون میدانست که با سمفونی خود اتحاد بین مردم را ایجاد کرده است؟
وقتی سمفونی بین آدم کوچولوها و او جریان میافت این جمله از ذهنش گذشت.این درست شبیه رویایش بود،مردمی که با سمفونی به هم پیوندند و با آن نخ قرمز سرنوشت یکی میشوند.
ولی این نخ قرمز به راستی چه بود؟این نخ در تصوراتش جایی نداشت انگار...
تا به خودش بیاید؛دیگر هیچ آدم کوچولویی آنجا نبود و صدای سمفونی هم به گوش نمیرسید.پاییز یواش یواش ترکش کرد و فرشته و آدم کوچولوها و سمفونی و خون را ازش گرفت.
در این بین بود که فهمید چرا حس کم خونی میکرده و آن نخ قرمز چطور به وجود آمده.
آن سمفونی با خون خودش نواخته میشد.نخ قرمز خونش بود.کم خونی به خاطر آن بود.خون.نخ قرمز.رویا.اتحاد.هم بستگی.قربانی.یک جورهایی حس میکرد تمام اینها به هم مرتبط هستند.انگار برای اتحاد یکی باید قربانی میشد.یا شاید هم اینها همه رویا بودند.تنها روی برف های تازه دراز کشیده بود و انگار دیگر خون در رگ هایش جریان نداشت.درست مثل واقعیت،خود واقعی اش که با دستانی از سرما کرخت شده تلاش میکند ویولن سل بنوازد.
دیگر فرق واقعیت و خیال را تشخیص نمیداد.
دیگر فرق خیال و واقعیت را تشخیص نمیداد.
در خیال انگار با آدم کوچولوهایی آشنا شده بود که با خونش سمفونی بتهوون را مینواختند.در خیال انگار روی برف ها بی خون دراز کشیده بود.حالا در واقعیت داشت از سرما یخ میزد.برف نمیگذاشت ویولن سل بنوازد و قلبش تنها به خاطر رویایش گرم مانده بود.یا شاید هم برعکس؟کدام واقعیت بود و کدام خیال؟نمیدانست.
دیگر نمیتوانست بنوازد.هوا زیادی سرد بود.انگشتانش قندیل بسته بودند.شکمش خالی بود.سکه هایی که در کلاه داشت اندازه صبحانه نمیشدند.تپش قلبش کند و کندتر شده بود.سعی کرد سمفونی را برای آخرین بار بنوازد.نواخت.ضربان قلبش با نواختن هماهنگ بود.سمفونی پایان یافت.ضربان قلبی که به خاطر رویای اتحاد وجود داشت هم پایان یافت.در رویایش هم برف ها را خونین کرده بود؛چون تعدادی آدم کوچولو با خونش سمفونی اتحاد نواخته بودند.
سمفونی پایان یافته بود و دیگر شنیده نمیشد.
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
20 لایک
عاشق مهارت نویسندگیتم نکو ساما🛐🛐🛐
ممنونم!
واییی اصلا خود نکو ساما🛐🛐🛐
اگه روزی کتابی نوشتی و چاپش کردی،اولین نفر میام ازت میخرم..
من چیزی چاپ نمی_
چراا؟؟
آخه کاغذ حروم میشه🙏🏻
تایپ کن
همینکارو میکنم
افرین✔️
خیلی خوب بودددد😭😭💗💗💗
زیبایی از نگاه شماست!
وایی نکو ساننننننن 😭😭😭😭
چرا اینقدر کم حمایت شده؟
داستان به این زیبایی....
اوه؟داستانای من هیچوقت حمایت آنچنانی نمیشن.مگه نمیدونستی؟؟
همممم... من دلم یه کنسرت با همنوازی آدم کوچولوها و با رهبری یه فرشته میخواد
اگه چندتا مشکلی که اواسطش بود رو درنظر نگیریم ، عالی بود سنسه.
وا چجوری شروع کردم به ایراد گرفتن؟ هاهاها
مشکل؟بگو لطفا؛چه مشکلی؟
فکر نمیکنم اصلاحشون بازم فرقی داشته باشه
چندتا غلط املایی و نگارشی بود که فکر کنم فقط روی اعصاب خودمه😦💔
املایی؟ شوخی میکنی