
سلام به همگی، والا اینم پارت ۳ رمان برای بار دوم میسازمش واقعا نمیدونم چرا پست قبلیم رد شد... موضوع پستم مگه نباید داستان باشه؟! لطفا کامنت، لایک و فالو کنید. اگه دوست داشتید میتونید باقی پارت ها رو تو پروفایلم ببینید.
بابا گفت: تازه هنوز باغ رو کامل ندیدی، اگه ببینی که شاخ در میاری! با ذوق گفتم: واقعا؟ کی میریم باغ رو کامل بگردیم؟! بابا خواب آلود گفت: فعلا که شبه! بذار فردا بریم. دمق باشه ای گفتم و ادامه دادم: حالا کجا میخوابیم؟! بابا به طبقه بالا اشاره کرد و گفت: شما برید بالا اتاقتون رو انتخاب کنید و بچینید منم صبر میکنم بابا محسن بیاد باهاش حرف دارم. من و آرتین دویدیم بالا. دونه دونت اتاق ها رو تند تند باز میکردیم که با باز کردن آخریه چشمام ستاره زد بیرون! با ذوق جیغ کشیدم: من اینجا رو انتخاب میکنم! یک اتاق بزرگ که یک کمد بلند داشت با یک پنجره بزرگ و یک تخت خواب یک نفره قدیمی. کاغذ دیواری روی دیوارش نداشت و فقط مثل کمد چوبی و دور پنجره چوبیش، رنگ دیوارش رو قهوه ای و طرح چوب زده بود. انقدر واقعی بود که یک لحظه فکر کردم واقعا چوبه! به سرعت چمدونم رو خالی کردم و وسایلم رو چیدم، در کمدم رو باز کردم که لباس هام رو بزارم که یک برگه کوچولو داخل و یک گوشه کمد دیدم!
دستم رو بردم سمتش و برش داشتم، فقط دو کلمه با خط تو هم تو هم نوشته بود: ✞✞༻✞زیــرِزمیـــــــــنــ☠๛ ✞✞ زیرزمین؟ خب که چی؟ یعنی برم زیرزمین میمیرم؟ ها ها ها! پس واجب شد برم زیرزمین!! (وجدان: به خدا که خری! میخوای بری بمیری؟! ببین وجدان گرامی! من دوست دارم برم ببینم مگه چه شکلیه! مشکلیه؟! وجدان: با این حال، من که میدونم تو قصد خودکشی داری! پس ترجیح میدم دیگه وجدان توئه بی عقل نباشم! واقعا؟ چه خوب! پس برو دیگه نبینمت! وجدان: بی لیاقــــت! من رفتــــــــم.....) آخیــــــــــــش! خب....پس یعنی یا امشب یا فردا میرم زیرزمین. حالا یک سوال به وجود میاد که...شب برم که جنه نمیاد دنبالم؟! میاد؟!! ولش کن! فردا صبح اول وقت میرم! بعد از چیدن لباسام پریدم روی تختم و با خیال راحت خوابیدم. صبح با صدای زنگ گوشیم پا شدم. دستم رو بردم سمت گوشیم و برداشتم و گرفتمش جلوی چشام: برم پایین!
پایین کیه؟ اصلا چیه؟ اصلا اینجا کجاست؟ من کیم؟ چرا هی سوال میپرسم؟ یک دقیقه وایسا ویندوزم بالا بیاد....آها! باید بدوم انباری! شالم رو سرم کردم و با برداشتن دوربین عکاسیم پاورچین پاورچین رفتم انباری. اه! اینکه قفل داره! حرص خوران رفتم سمت اتاق بابا که ببینم میتونم کلید رو پیداش کنم یا نه؟ که دیدم از شانس خیلی خوبم دسته کلید ها روی در اتاق بابا جا مونده! برش داشتم و دویدم سمت انباری. انقدر هیجان داشتم که نگوو! درش رو باز کردم که شروع کردم به سرفه کردن! اوه اوه! انگاری بابا محسن اینجا رو تمیز نکرده. ای بابا! رفتم جلوتر که باد زد و در چوبی به سرعت به هم خورد و بسته شد! از جا پریدم و رفتم سمت در، تکونش دادم دیدم باز نمیشه، بدبخت شدم! گیر افتادم!
کمی دم در موندم و بعدش تصمیم گرفتم اینجا رو ببینم بعد داد بزنم! لامپ رو زدم که با صدای زنبور مانندی روشن شد: ببییزز! اوه اوه، حالا که دقت میکنم روی هر وسیله اینجا قشنگ ۵ سانتی متر خاک نشسته! رفتم جلوتر که با دیدن یک کمد عین کمدی که تو اتاقم بود از جا پریدم، آخه رو اون خاک ننشسته بود! دیگه واقعا داره اینجا خطرناک میشه هاا! حیف که نمیتونم جلوی فوضولیم رو بگیرم! با سرعت رفتم و در کمد رو باز کردم، با دیدن یک سنگ اعصابم خورد شد، بازم یک چیزی نوشته اما این دفعه به خط میخی! خوب شد ته کتاب مطالعات پارسالم اینا بود، الان سرچ میکنم ببینم چی میشه. برگه رو گذاشتم تو مانتوم و بعد از گرفتن یک عکس از انباری و کمد و سنگ، سنگ رو که خدا رو شکر صاف بود انداختم تو مانتوم و رفتم سمت در. اومدم داد بزنم که یک دفعه در باز شد و به شدت خورد تو دماغم! اییی بااابااااا! دماغ نازنینم این بار دفعه دومه که به چیزی خورد، البته با این استثنا که این دفعه وسیله خورد تو دماغم، نه دماغم تو وسیله! هععیی! عجب بدشانسی ای! بیخیال حالا. در رو باز کردم و با قفل کردن در پریدم بیرون، یک نفس عمیق کشیدم که با شنیدن صدای بابا محسن سکته کردم! _ دخترم اونجا چیکار میکنی؟ نرو اونجا خطرناکه! _ چرا؟ مگه جن داره؟ البته که داره، یکیش در رو برام بست! _ نمیدونم بابا جان، فقط پدرت میگفت چندین ساله در اینجا باز نشده و نباید باز بشه، همین! سری تکان دادم و با خداحافظی وارد خونه شدم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام میشه پارت بعدی رو بزای ؟؟؟؟؟؟؟
آره، امروز یکم حالم مسائد نیست، احتمالا شب بذارم
آخ جون مرسی
امیدوارم که حالت خوب شه ❤️
سلام پارت چهار منتشر شده😍
ممنون میشم بهش سر بزنی😊
ممنون💝💝
عالییی
عالی بود :)
عالیییییی