
رویا و خیال، تا وقتی که براش تلاش نکنی فقط یه رویای دست نیافتنی میمونه

اشلین به آرامی در خیابان های والنسیا قدم میزد . از کنار مغازه های لباس رد میشد و به ویترین ها نگاه میکرد تا به جایی که میخاست برسد . کتابخانه رزماری . آنجا از وقتی که به دبیرستان رفته بود تنها جایی بود که میتوانست واقعا زندگی کند . میتوانست بدون اینکه به آینده اش فکر کند بر روی مبل قرمز گوشه کتابخانه بنشیند و در خیالاتش غرق شود . میتوانست برای لحظه ای هم که شده نگران هیچ چیز نباشد. با اینکه از مدرسه تا کتابخانه راه زیادی بود کلی ارزش آمدن این همه راه و خواندن بهترین کتاب های اسپانیا را داشت . او آنقدر از خواندن کتاب ها لذت میبرد که متوجه زمان نمیشد .

هنوز یک فصل را تمام نکرده بود که زنگ تلفن همراهش به صدا در می آمد و یعنی وقت رفتن بود . باید با خانه برمیگشت. باید مثل هرروز شروع میکرد به درس خواندن . باید دوباره حرف های مادرش را که به او میگفت باید همیشه عالی باشد را گوش میداد . برایش سخت بود . همیشه عالی بودن . او همیشه تلاش میکرد بهترین باشد . تا شاید پدر و مادرش به او افتخار کند . گرچه او واقعا همیشه بهترین بود ولی این بهترین بودن را دوست نداشت . دلش میخاست آنطوری که خودش دوست دارد زندگی کند . دوست داشت وقتی نمره های خوبی نمیگرفت کسی به او انگیزه بدهد . ولی فقط همه اورا سرزنش میکردند. درواقع تنها کتاب ها بودند که چیزی به او نمیگفتند. او فقط کتاب ها را داشت . بدون آنها تنهای تنها بود .

یک روز ، قبل از اینکه زنگ تلفنش به صدا در بیاید مدیر کتابخانه خانم اسکاتور که زن میانسال و مهربانی بود اشلین را از خیالاتش بیرون کشید +معذرت میخوام که مزاحمت شدم . اشلین؟ آرام به شانهاش ضربه زد . اشلین به خودش آمد. _خانوم اسکاتور ! معذرت میخام . اتفاقی افتاده ؟ مدیر کتابخانه با لبخندی گرم جواب داد : نه عزیزم . فقط ازت یه خواهش داشتم .توی کل مدتی که من کتابخونهم رو باز کردم یکی از مشتری هایی که هرروز میاد اینجا تویی و تنها کسی هستی که توی این دنیا میتونم بهش اعتماد کنم . _ اوه . ممنونم . چه کمکی ازم بر میاد؟ + راستش چند روزی هست که احوال خوشی ندارم.دکتر بهم گفته باید استراحت کنم ولی دلم نمیاد کتابخونه رو تعطیل کنم .میتونی مدتی که کاری نداری یا وقتایی که خودت برای کتاب خوندن میای مشتری هارو هم راهنمایی کنی . فکر نمیکنم کسی بهتر از تو بتونه از کتابخونه مراقبت کنه:) در چشمان اشلین برقی زد . بی درنگ جواب داد : وای جدی میگین ؟ حتما خیلی خوشحالم که منو برای اینکار انتخاب کردین .

از آن روز به بعد خانوم اسکاتور کمتر به کتابخانه می آمد و خیالش راحت بود که اشلین آنجا هست . او همه روزها در کتابخانه بود . وقتی خودش کتاب میخاند . وقتی که درخانه تنها بود به کتابخانه می آمد. وقتی که میخاست درس بخواند هم در کتاب خانه درس میخاند . همیشه در رویاهایش دوست داشت کتاب خانه ای را اداره کند .از وقتی اشلین کتاب هارا به مشتری ها معرفی میکرد تعداد کتاب های فروخته شده بسیار بیشتر شده بود . از آنجا که او تقریبا همه کتاب ها را خوانده بود دقیقا حسی که خواننده ها از آن کتاب ها دریافت میکنند برای مشتری ها بازگو میکرد. حتی یکی از روزها خانم اسکاتور به اشلین گفته بود که شاید بعدا تمامی کتاب خانه را به اشلین بدهد . اشلین هروقت به این حرف خانم اسکاتور فکر میکرد هیجان زده میشد ولی بعد یادش می آمد پدر و مادرش هیچوقت اجازه این کار را به او نمیدهند.

یک روز تصمیم گرفت موضوع کتاب خانه را با آنها در میان بگذارد . یک ربع بعد اشلین تمامی وسایلش را جمع کرد و از خانه فرار کرد . تحملش تمام شده بود . میخاست برای خودش زندگی کند . به سمت کتاب خانه رفت که خانوم اسکاتور را دید . حالش خوب نبود . پشت سرهم سرفه میکرد. اشلین خانوم اسکاتور را به خانه اش رساند . خانه او کنار کتابخانه بود . از اینکه او هیچ خانواده ای ندارد تعجب کرد . گویی مدت ها بود تنها زندگی میکرد. خانوم اسکاتور روی تخت دراز کشید . حالش بدتر شده بود _چند لحظه صبر کنین تا دکتر خبر کنم + اوه نه نمیخاد . دوست ندارم بیشتر از این زنده بمونم. _اما ... + اشلین . میخام همه کتابخونه رو بهت بدم . میدونم دلت میخاد . تو مثل دختر نداشتمی. تو بیشتر از من و هرکس دیگه ای لیاقت داشتنش رو داری . و یه چیز دیگه ... همیشه برو سراغ کارایی که دوست داری . قبل اینکه دیر بشه . و روز بعد اشلین خودش را جلوی مزار خانوم اسکاتور دید . همه چیز غیرقابل باور بود . باد سردی آمد که به اشلین یادآوری کرد که جایی برای ماندن ندارد . دوست داشت به خانه برگردد و ببیند پدر و مادرش با تصمیم او موافقت میکنند . اما هرگز این کار را نمیکرد. به کتابخانه بازگشت و کارش را شروع کرد . فکر کردن به اینکه خانم اسکاتور دیگر پیش او نیست اورا مضطرب و غمگین میکرد . نزدیک های غروب بود که در کتاب خانه باز شد و مثل همیشه زنگوله بالای در تکان خورد .

اشلین سرش را بالا آورد _مامان... ×کجای کتابخونه برای خوندن کتاب مناسب تره؟ راحت باشه ها با لبخندی گرم این هارا گفت . تا به حال به اشلین اینگونه نگاه نکرده بود . چند دقیقه طول کشید تا اشلین به خودش بیاید و مادرش را راهنمایی کند. وقتی اورا به صندلی های کنار پنجره راهنمایی کرد مادرش خواست باهم حرف بزنند . اشلین آب دهانش را قورت داد و آماده بود که دوباره همه رویاهاش خراب شوند . × قبوله . _چ..چی.. چی قبوله ؟ ×اداره کردن کتابخونه . این یک خواب بود. با نگاه تعجب بر انگیزی به مادرش نگاه کرد . مادر اشلین خنده ای کرد × تعجب نکن . خیلی طول کشید که با پدرت به یک نتیجه برسیم . راستش شاید خیلی تحت فشار گذاشتیمت. وقتشه یکم خوشحال باشی . قطره ای اشک از گونه اشلین پایین آمد . اگر این یک رویا بود ، از بهترین رویاهای اشلین میبود . ولی اینکه رویایش واقعیت داشت بهترین قسمتش بود .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
۱۸/۸/۱۴۰۳
خیلیی قشنگ بوود🥲💗
مررثی
نتیجهههههه=حققققققق به توان بی نهایت😭😭😭😭😭😭
😭🙂
@Λ𝗓︎𝗂𝗇︎
دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه!
______
#آذین_انگیزشی_سخن
#آذینی_که_خفن_حرف_میزنه
🤣🤣🤣
انگیزشی سخن😭🤣
روبی که خیلی لطف داره
روبی تعریفی سخن
چقدر زود رسیدن بعضیا
بیخیالل مهم نیست
دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه!
نویسنده شدی کل کتاباتو میخرممم✨️✨️✨️
ممنونمم🤍
خواهشش🗿👌🏻✨️
خیلی قشنگ بودددلیسقغنخ
مرثییی🥰
خواهش میکنممم
پصط گذاشتی من ندیدم خاکبرثرم🙆🏻♀️💔
اشکال ندارههه
بوثثث
عهههه
عههه
خیلی قشنگ بود😭
ممنونمم