شروع زندگی جادویی من p5

خیلی استرس دارم.... +دخترم بیا دیگه _باشه الان میام مامان سریعاً پله ها رو پایین رفتم . _اومدم +خب دخترم بشین دیگه !_باشه روی صندلی نشستم مادر بی دنگ گفت:دخترم فکر کنم سریوس گفت که می خوایم ردمورد چی باهات حرف بزنیم. درسته؟ گفتم:اون گفت می خواید باهام حرف بزنید ولی نگفت درمورد چی مادر گفت :آهان خب الان متوجه میشی. لیوان چای اش را برداشت و قلوپی از آن را خورد و ادامه داد:خب دخترم تو می دونی که داییت پدر خوانده ی دوقلو های پاتر است اما داییت فقط پدر خوانده ی پسرشونه ! تعجب کردم اما چیزی نگفتم. مادر ادامه داد:خب و من هم مادرخوانده ی دخترشونم ... . چشمانم گرد شدن +یعنی چی؟ پس چرا زودتر به من نگفتید _ موقیتش پیش نیومده بود ، اما فقط این نیست .‌.. پاتر ها از امسال تابستون با تو میان کمپ و از این به بعد میان خونه ی ما...

نمی دانستم چی بگم . از ی طرف خوشحال و از یک طرف هم تعجب کرده بودم (یک ساعت بعد) مادر گفت: فکر کنم باهاش کنار اومدی؟درسته؟ +آره _خب وسایل کمپ داخل نورمور رو چی جمع کردی؟ +نورمور؟؟؟؟؟؟؟ _,آره آخر هر سال از طرف هاگوارتس به داخل نورمور کمپ می زنید +او آها _نگران گروهتی؟ +خب .... راستش آره ما نسل در نسل اسلایدرینی بودیم اما من می خوام گیریفیندوری باشم _خب می دونی تو مثل داییت شجاعی به احتمال زیاد گیریفیندوری ای +مامان یعنی قراره که پاتر ها از امسال بیان خونه ی ما و دخترشونم با من و پیرسون با آریا هم اتاقی بشه و من باید بهشون این قضیه رو با کمک پرفسور دامبلدور بگم؟ _اممم خب آره

+باشه (دو ساعت بعد ساعت ۶ بعد از ظهر) خب همه ی لوازمم رو جمع کردم سی تا کتاب داستان چوب دستی پاتیل و جای معجون کتابهای درسی جارو و..... همشون رو داخل اون کیفی که آریا برام گرفته گذاشتم ریگو در دستم بود و هیگو رو شونم وارد ایستگاه شدم با مالفوی و ربکا و رون داخل ی کوپه نشستیم چند دقیقه بعد یک دختر و یک پسر دوقلوی به ما پیوستن ، خودشان رو معرفی کردن من هرماینی پاتر هستم ، این هم هری برادر دوقلوی منم ای خدا اول کار باید باهاشون رو برو شم باهاشون دست دادیم و آشنا شدیم برای ی نفر دیگه هم جا داشتیم دختری وارد کوپه شد :من هرمیون گرنجر هستم می تونم وسایلم رو اینجا بزارم و بعد برگردم اینجا بشینم چون دارم به پسری به نام نویل کمک می کنم تا وزغش رو پیدا کنه و بقیه ی کوپه ها پر اند گفتم :نویل لانگ باتم؟ +آره _گفتم ربکا و رون پاشید بریم کمک و دراکو تو بمون پیش دوستان جدیدمون از کوپه خارج شدیم

دراکو گرم صحبت با پاتر ها بود و خیلی به دخترشونم نگاه می کرد کمک کردیم تا وزغ نویل رو پیدا کنیم و پیداش کردیم و برگشتیم به کوپه دراکو هم با کراب و گویل قهر کرده بود نیم ساعت از حرکت قطار به سمت هاگوارتس گذشته بود و ما داشتیم به سمت هاگوارتس می رفتیم شاید ماجرا جویی های زیادی جلوی راهمون بود و شاید ی اکیپ شده بودیم که قرار بود خیلی بهمون خوش بگذره اما با ورود به هاگوارتس زندگی جادویی من تازه شروع می شد همه با تعجب من رو نگاه کردن ک فقط یک کیف دستمه و گربه و جغدم بعد متوجه شدن کیفم ی کیف بزرگه و ... سپس به هاگوارتس رسیدیم جایی که منشا کل جادو بود و جنگ های زیادی را دیده بود . حتی هاگرید هم آنجا بود . هاگیرید نگهبان هاگوارتز که نصف غول و نصف انسانه با کشتی به سوی هاگوارتس حرکت کردیم...