داستان های کوتاه²

دو بیمار، در یک بیمارستان بستری بودند.اولی در کنار دیوار، و دومی کمی آن طرف تر. بیمار دوم نمی توانست دیوار را ببیند.

بیماری که کنار دیوار بود، میگفت:«اینجا یک پنجره است. وای، این جوجه ها را نگاه کن! چقدر بامزه هستند! چه مادر مهربانی دارند!»

خلاصه، او هرروز از اتفاقاتی که آن بیرون می افتاد برای بیمار دوم میگفت. اما یک روز صبح، بیمار اول،با دنیا خداحافظی کرد و درگذشت.

بیمار دوم بسیار ناراحت شد. او از پرستار ها درخواست کرد تا کنار پنجره باشد. پرستار ها قبول کردند و او را جابه جا کردند.

وقتی کنار پنجره رسید، با صحنه ای عجیب رو به رو شد. آن اتاق اصلا پنجره نداشت! بیمار دوباره پرستار ها را صدا زد. آنها گفتند بیماری که درگذشت، نابینا بوده است!