این داستان رو با هوش مصنوعی ساختم
در دل کوهستانهای سر به فلک کشیدهی البرز، روستایی کوچک و دورافتاده قرار داشت که در آن، دو برادر دوقلوی دوازده ساله به نامهای آتوسوشی و کنجی زندگی میکردند. این دو پسر، با چشمانی درشت و کنجکاو و موهایی سیاه و پرپشت، از بدو تولد با هم بزرگ شده و هر لحظه زندگیشان را با یکدیگر شریک بودند.
یک روز پاییزی، هنگامی که برگهای طلایی و نارنجی درختان فرش زیبایی بر زمین گسترده بودند، آتوسوشی و کنجی تصمیم گرفتند به جنگل انبوه نزدیک روستایشان بروند. هوا سرد و مهآلود بود، و نسیم ملایمی برگهای خشک را به رقص وا میداشت.
در حالی که از میان درختان کهنسال عبور میکردند، صدایی عجیب و نجواگونه توجهشان را جلب کرد. صدا شبیه زمزمهای بود که با وزش باد در هم میآمیخت. آتوسوشی با اشتیاق گفت: "کنجی، شنیدی؟ انگار کسی داره صدامون میکنه!" کنجی، که همیشه محتاطتر بود، پاسخ داد: "آره، ولی باید مواظب باشیم. شاید خطرناک باشه."
با این حال، کنجکاوی بر ترس غلبه کرد و دو برادر، دست در دست هم، به سمت منبع صدا حرکت کردند. هر چه جلوتر میرفتند، مه غلیظتر میشد و صدا واضحتر به گوش میرسید. ناگهان، در میان غباری از مه، دو شبح سفید ظاهر شدند که آرام آرام شکل مشخصتری به خود میگرفتند.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
جالب و فانتزی بود