6 اسلاید پست توسط: ɴᴏᴠᴇᴍʙᴇʀ انتشار: 3 ماه پیش 14 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بخش پنجم داستان (لایک؟ نظر؟)
هرچه به صداهای انفجار نزدیکتر میشد صداها واضح تر میشدند، صدای پرواز چیزی در آسمان را شنید، وقتی بالا را نگاه کرد تونی را با لباس مرد آهنی اش دید که دورو بر پرواز میکرد و از لیزرهای بنفش رنگی که به سمتش شلیک میشد جاخالی میداد، همینطور که به پل نزدیکتر میشد و جلوتر میرفت مردم از بر خلاف جهتش شتاب زده میدویدند تا از خط دور شوند، اسکارلت همینطور که به منبع خطر نزدیکتر شد خم شد و از توی چکمه اش خنجرش را بیرون آورد، روی پل ردیف هایی ماشین رها شده دیده میشد، بعضی از ماشین ها برعکس شده بودند و از در کاپوت بازشان دود بیرون میآمد، گروهی از افراد را دید که همهشان سلاح هایی با نور خیره کننده بنفش داشتند، دوباره آن سنگ های فضایی.
کلینت با تیرکمانش تیر پرتاب میکرد، استیو سپرش را پرت میکرد و یا با آن جهت لیزر هارا تغییر میداد، صدای نعره های هالک شنیده میشد که ماشین هارا خرد و خاکشیر میکرد، ناتاشا در نبردی تن به تن مشغول بود و ثور با استفاده از چکش و رعدوبرقش تلاش داشت تا سلاح هارا از کار بیندازد اما انگار اثری نداشت، تونی در آسمان همزمان که از لیزر ها جاخالی میداد و شلیک میکرد درحال جنگ با فردی دیگر بود که لباسی عجیب مثل لباس فالکون داشت.
در طرفی دیگر افرادی با شمشیرهایی که لبه بنفش براق و فرو رفتگی هایی تیز داشتند درحال جنگیدن با استیو بودند برای همین او نمیتوانست سپرش را به اطراف پرت کند، اسکارلت به سمتشان دویید و از روی ماشین لگدی به یکی از آنها زد، شمشیر از دست فرد به طرفی پرتاب شد و خودش هم محکم روی زمین فرود آمد. نظر بقیه به او جلب شد، حتی استیو هم به او نگاه کنجکاوانه ای انداخت. اسکارلت خنجرش را در دستش فشرد و دید که بقیه آن افراد شمشیر به دست با نگاه هایی تهدید کننده به طرفش آمدند.
اسکارلت نگاهی به استیو انداخت و گفت: تو برو، من حساب اینارو میرسم. این را طوری گفت که دیگر جایی برای بحث باقی نذاشت، استیو سری تکان داد و رفت تا به بقیه کمک کند.
۴ نفر شمشیرباز با شمشیرهایشان به اسکارلت نزدیکتر میشدند، اسکارلت خنجر به دست به حالت دفاعی ای ایستاد، یکی از آن ۴ نفر پوزخندی زد و گفت: فکرکردی با یه خنجر چیکار میتونی بکنی؟
اسکارلت فقط با آرامش خاصی بهشان نگاه کرد و چیزی نگفت، سپس خنجر را در دستش چرخاند، خنجر در دستش به رنگ طلایی درخشید و تبدیل به شمشیری شد، اسکارلت با لبخندی مطمئن گفت: ادامه بدیم؟
قیافه های انها از چیزی که جلوی چشمشان اتفاق افتاد تغییر کرد، اسکارلت شمشیرش را جلویش گرفت و اخمی از روی تمرکز بر روی صورتش پدیدار شد، یکی دیگر از انها با لحنی مطمئن گفت: شمشیر یا خنجر، اون تیغه قرار نیس دووم بیاره. سپس مبارزه شروع شد، اسکارلت همزمان با شمشیرش بر علیه ۴ شمشیر میجنگید، وقتی شروع به شمشیر زنی کرد دست چپش را پشتش نگه داشته بود و دست راستش مثل برق حرکت میکرد، تیغه شمشیرش دربرابر شمشیرهای انها اسیبی ندید بلکه با انها برابری کرد، همزمان وقتی میجنگید بقیه اونجرز هم وسط مبارزه شان او را تماشا میکردند و از مبارزه قوی اش تحت تاثیر قرار گرفته بودند زیرا اسکارلت بدون تلاش زیادی راحت همه ضربه های شمشیر هایشان را خنثی میکرد.
در همین حین تونی که با به فرد بالداری که دنبالش بود شلیک میکرد بالاخره به هدف زد. فرد بالدار قبل از اینکه در آب سقوط کند به سختی خود را به خشکی رساند، اسکارلت یکی از ۴ نفر را خلع سلاح کرد و با سه نفر دیگر به جنگیدن ادامه داد، یکی از آن سه نفر از پشت سر شمشیرش را به طرف پاهای اسکارلت، دو نفر دیگری شمشیرشان را به سمت شکم و سینه و صورت و گردنش نشانه بردند، اسکارلت به شمشیرش را به صورت عمودی جلوی حمله شان نگه داشت و ضربه شمشیر هایشان را از صورت تا شکم دفع کرد و پایش را قبل از برخورد شمشیر سوم عقب کشید، سپس لگدی به زانوی فرد پشت سرش زد که باعث شد او تعادلش را از دست بدهد، شمشیرش را در فرو رفتگی های شمشیر های مبارزان محکم کرد و نیرو وارد کرد که باعث شد شمشیر هایشان از دست هایشان به سمتی دیگر پرت شود. اسکارلت به صورت تهدید آمیزی به سوی آن دو مبارز رفت و آنها عقب عقب گام برداشتند و پا به فرار گذاشتند، سپس اسکارلت رفت تا به بقیه کمک کند، یکی دیگر از مبارزان یک اسلحه بزرگ مثل بازوکا داشت که توسط شلنگ های محکمی به محفظه ای که پشت فرد بود متصل شده بودند که توپ های انرژی بزرگی شلیک میکرد که محض برخورد با چیزی منفجر میشد، این توپ ها فقط با برخورد به سپر استیو منفجر نمیشدند ولی استیو بر اثر برخوردشان به سپر به عقب پرتاب میشد. اسکارلت دید که استیو در اثر برخورد همزمان دو توپ به سپرش از لبه پل پایین افتاد، سریع به طرف لبه دوید تا شاید اثری از او در آب پیدا کند اما دید که او لبه پل را محکم گرفته و سپرش هم به آهنربای روی ساعدش متصل شده است، اسکارلت خم شد و دستش را دراز کرد تا او را بالا بکشد، همزمان گفت: دستمو بگیر! استیو دستش را دراز کرد و با جهش کوچکی دستش را گرفت. بعد از اینکه اسکارلت او را بالا کشید گفت: چه سریع کارت با اونا تموم شد. سپس با کمک سپرش جلوی تیری که به طرفش شلیک شد گرفت، اسکارلت گفت: اون یارویی که توپ شلیک میکنه کجاست؟ فکر کنم دوتایی باید بریم سر وقتش.
استیو سرش را به نشانه تایید تکان داد، تونی را در آسمان دیدند که به آنها کمک میکرد ثور با چکشش به سنگ درون سلاح ها رعد و برق میزد تا آنها را خنثی کند اما این کار باعث ضعیف شدنشان نمیشد بلکه میشد گفت که آنها را قدرتمند تر میکرد. در این حین بقیه هم حدودا بسیاری از آنها را شکست داده بودند که استیو و اسکارلت فرد توپ انداز را دیدند که تونی را مورد هدف قرار داده بود، استیو سریع در رادیو تیمی به تونی هشدار داد: تونی مراقب توپ باش! تونی به موقع توپ را دید که از پشت سرش نزدیک میشد و جاخالی داد، سپس نگاه فرد توپ انداز به اسکارلت و استیو افتاد و جفتشان را مورد هدف قرار داد. اسکارلت سریع جاخالی داد درحالی که استیو جلوی برخورد را با سپرش گرفت و کمی به عقب پرتاب شد، سپس اسکارلت سعی کرد از پشت ماشین ها اسلحه نزدیک شود درحالی که چند توپ دیگر به سمت استیو شلیک شد و استیو یا آنها را خنثی کرد یا جاخالی داد، سپس اسکارلت وقتی به اندازه کافی به فرد با اسلحه نزدیک شد از روی ماشین به سمت اسلحه پرید تا شلنگ هارا ببرد، فرد او را دید و چرخید و توپی به طرفش شلیک کرد، اسکارلت نمیتوانست در هوا تغییر جهت بدهد اما تلاش کرد ولی همچنان توپ نزدیک بود به اسکارلت برخورد کند که استیو سپرش را طرف توپ پرت کرد آن را خنثی کرد و سپرش بیرون از پل پرتاب شد، اسکارلت روی زمین فرود آمد و سریع به سمت شلنگ ها پرید و قبل از اینکه توپی به سمت استیو بی سپر شلیک شود آنها را با ضربه ای دقیق برش داد. اسلحه از کار افتاد، تا مبارز تصمیم گرفت ضربه ای به اسکارلت بزند استیو سریع با لگدی به سرش او را بیهوش کرد.
قبل از اینکه استیو به او کمک کند اسکارلت شمشیرش را برداشت و از زمین بلند شد، بقیه اونجرز هم کارشان را با بقیه مبارزان تموم کرده بودند، ناتاشا به دنبال هالک رفت تا با لالایی اورا آرام کند، کلینت مراقب بود تا اگر آدم دیگری را درحال حمله دید به او تیراندازی کند، ثور پیروزمندانه چکشش را میچرخاند، تونی پرواز کرد و با سپر کپ به سمت اسکارلت و استیو آمد، سپس با صدایی رباتیک گفت: فکر کنم اینو انداخته بودی. استیو سپرش را از او گرفت، اسکارلت هم دوباره با چرخاندن شمشیرش آن را به خنجر تبدیل کرد و در چکمه اش گذاشت، تونی با دیدن این صحنه سوتی از سر غافلگیری زد، استیو فقط لحظه ای اخم کرد، سپس کمی سرش را به نشانه تحت تاثیر قرار گرفتن تکان داد، دقایقی بعد همه اسلحه هارا جمع کردند و مبارزان را دستگیر کردند و همگی به سمت برج رفتند، ایندفعه اسکارلت هم همراهیشان کرد، هوا درحال تاریک شدن بود و همگی خسته بودند، پس بعد از رسیدن به برج همگی باهم در هال جمع شدند و تونی برایشان نوشیدنی اورد و در ۷ لیوان ریخت، همگی به مبل ها تکیه دادند و نوشیدند، سلاح هارا در گوشه ای امن گذاشتند تا منفجر نشود، سکوت آرامش بخشی بود تا تونی با کنجکاوی اش آن را شکست و به اسکارلت گفت: باید بگم انتظار نداشتم انقد خوب بجنگی. از کجا یاد گرفتی؟ کمی دیگر از نوشیدنی اش نوشید، با چشم هایی کنجکاو طوری اسکارلت را میپایید که انگار مشکوک میزد.
اسکارلت لیوانش را کمی تکان داد تا یخ ها آب شوند، گفت: قبلا هم گفتم، جز سیاه لشکر افسانه ای ها بودم پس کاملا طبیعیه
استیو سرش را تکان داد و قبل از اینکه تونی چیزی بگوید پرسید: جادو هم یاد میدن؟
اسکارلت پوزخندی زد، ادامه داد: نه، این جز سلاح های ابتدایی یه محافظه، من جادو انجام نمیدم چون خود خنجر جادوییه، فقط باید تمرکز کنم تا تبدیل شه.
بقیه اونجرز که تغییر اندازه خنجر اسکارلت را دیده بودند انگار بیشتر از همیشه درباره او کنجکاو شده بودند، چه کار های دیگری میتوانست انجام دهد که آنها از آن بی خبر بودند؟ ناتاشا از اسکارلت پرسید: راستی، چطوری پیدامون کردی؟ ثور سرش را تکان داد و گفت: میخواستم بپرسم. اسکارلت کیف تبلت را روی میز گذاشت و تبلت را به آنها نشان داد و گفت: این ردیابه، با این تونستم پیداتون کنم. تونی دستش را دراز کرد: اجازه هست؟ اسکارلت تبلت را به او داد و تونی آن را دقیق بررسی کرد، زیر لب گفت: جالبه، ساده و درعین حال کاربردی. تونی تحت تاثیر قرار گرفته بود، ادامه داد: میتونم نگهش دارم؟ اسکارلت جواب داد: برای همین قرضش گرفتم، ولی سعی کن منفجرش نکنی. تونی پوزخندی زد، مدتی گذشت تا اینکه هوا تاریک شد و شب از راه رسید، همگی از جنگی که داشتند خسته و کوفته بودند، بروس همراه تونی به ازمایشگاهش رفت تا بیشتر بر روی سنگ های فضایی تحقیق کنند، تونی با خودش تبلت را برد تا متوجه هر موج شود، ثور بطری نوشیدنی را کامل تمام کرد و روی مبل به خواب رفت، ناتاشا و کلینت هم به اتاق هایشان رفتند تا استراحت کنند، اسکارلت که روی مبل نشسته بود خمیازه ای کشید، باید به خانه اش برمیگشت، اما آیا انرژی اش را داشت؟ استیو که خمیازه اسکارلت را دید گفت: خسته به نظر میای، میدونی، اگه بخوای اتاق اضافه داریم. لحن استیو وسوسه کننده بود، اسکارلت اول میخواست رد کند ولی بعد متوجه شد که خسته تر از چیزیست که فکر میکند، شاید به خاطر نوشیدنی هم بود، بعد چند ثانیه کلنجار رفتن با خودش سرش را آرام تکان داد و از روی مبل بلند شد، استیو لبخند کوچکی زد و گفت: دنبالم بیا.
اسکارلت تا دم در اتاق دنبالش رفت، استیو در را باز کرد، اتاق جمع و جوری بود با دستشویی و حمام و کمد، میز و یک تخت راحت با چند بالشت، استیو گفت: لباس توی کمد هست. اسکارلت جواب داد: ممنون استیو، شب بخیر. استیو نیمچه لبخندی زد و سپس رفت، اسکارلت در را بست و لباسهایش را عوض کرد و روی تخت نرم دراز کشید، حس میکرد در نرمی تخت فرو میرود، اتفاقات امروز عجیب بود، او به آنها در جنگیدن کمک کرده بود و آنها تحت تاثیر قرار گرفته بودند، شاید در ادامه چیز ها بهتر پیش برود، شاید همکاری با آنها آنقدر ها هم بد نیست، همینطوری فکر میکرد که کم کم در خواب عمیقی فرو رفت.
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
16 لایک
وای خیلی خفن بودد
عیح عیح
پارت بعدددددد
بعدا میزارمم
عالی بود