لوئیزا: چطور تو زندگی قبلیم احمق بودم؟ من در سایه ی مرگ زندگی می کردم، مریض بودنم را بخاطر سیستم ایمنی ضعیفم، ساده می دونستم ولی چطور...چطور پدر به راحتی بهم ذره سم می داد؟ سرم را بین دستانم گرفتم. خدمتکار ها داشتند چمدانم را می بستند. فریاد زدم"بیرون! همه بیرون!" اتاق خالی شد. دست هایم را به دیوار می کوبیدن و بعد خودم را مشت زدم. این بار اول یا آخرم نبود. بار دوم،بار سوم، بار چهارم و... کبودی زیر چشمانم واضح تر نمایان می شد. اگر پدرم اینقدر از من متنفر بود، چطور انتظار عشق از بقیه داشتم؟ بلند شدم و عروسک را روی کبودی هایم گذاشتم. سرم را برگردوندم و به صندوقچه ام خیره شدم. بلند شدم و سریع صندوقچه را باز کردم. همه جواهرات را به بیرون پرت کردم و صفحه ی زیر صندوقچه را کندم. به شیشه ی کوچک خیره شدم و توی مشت هایم گرفتم. از اتاق به سرعت خارج شدم و به سمت باغ رفتم. "لوئی! صبر کن!" سرم را برگرداندم و به لیام خیره شدم. به دستام نگاهی انداخت و بعد زمزمه کرد:"زیر صندوقچه رو باز کردی؟" سرم را به آرامی تکان دادم و حرکت کردم. من به معبد نمیرم. مادر به روانخانه، لیلی سالم زندگی می کند. ازدواج لیزانا موفق خواهد شد. و لئو به زودی فرزندانش را در آغوش خواهد کشید اما همیشه برای زنده ماندن چند نفر، یک نفر قربانی می شد.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
خیلی خوب بود منتظر پارت بعدی میمونم🍁
چشممممم به زودی میدم بهتون
بالاخره پارت جدیددددد
هوراااا
🎉🎉🎉🎉
پارت بعدی احتمالا فردا منتشر بشه
مرسی که هستی❤️
مثل همیشه تک بود😉
عین داستانای خودت
فدات قشنگم
عالی بود!
مرسیییی
هورا پارت جدید 😅
بالاخرهههه😂