9 اسلاید پست توسط: ویلیــام؛ انتشار: 3 ماه پیش 115 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینجانب @ویلیام؛ هستم امیدوارم از داستانم لذت ببرید #چپتر اول: تاریکی
"ملانی!؟ ملانی!"
چشمانم را به آرامی باز کردم. با این حال، انگار پردهای از تاریکی بر دنیای من کشیده شده بود. میتوانستم صدای کسی را به صورت بسیار مبهم بشنوم. داشت میگفت مارنی؟ مطمئن نبودم. صدایش گرم بود؟ در سینهام گرما احساس میکردم... اوه، درست است. این تاریکی حتما موجب ترس من شده و اکنون این صدا به من احساس امنیت میداد...ولی چرا؟ در آن تاریکی میتوانستم چیزی را احساس کنم که به آرامی بر موی سرم کشیده میشد. گمان میکنم دست کسی بود. هر چه که بود، باعث شد چشمانم خسته شوند و تسلیم خواب شوند. آه...آن صدای گرم...میگفت... نرو؟ من که جایی نمیرفتم...فقط میخوابیدم.
گویا این دنیا دوست نداشت خواب راحتی داشته باشم. به محض فرو بستن چشمانم دوباره بیدار شدم. بازهم همان پرده سیاه دیدگانم را فرا گرفته بود. با اینحال، ایندفعه میتوانستم خود را ببینم. به پاهایم نگاهی کردم و متوجه شدم که روی زمین دراز کشیدهام. ظاهرا این دنیا کلا با وجود من مشکل داشت، زیرا به محض اینکه سعی کردم بنشینم، دردی شدید مرا فرا گرفت. ولی این دنیا با آدم اشتباهی درافتاده است، زیرا من لجباز ترین دختری هستم که تا حالا به خود دیده است! انگشتان کشیدهام را مشت کردم و محکم به زمین فشار آوردم. دردناک بود؛ اما باید بلند میشدم. درد را نادیده گرفتم، من مصمم بودم! هرچند، کسی باید تاوان این نادیدهگیری را میداد، و آن شخص من بودم.
اشکها مانند قطرات شبنم به آرامی از چشمانم سرازیر میشدند. ریههایم به سرعت هوا را از محیط اطراف به درون خودشان میکشیدند، تا شاید بتوانند این درد را تحمل کنند. صدای تپش چکش وار قلبم را در گوشهایم میشنیدم، ترکیبش با صحنه لرزیدن تمام بدنم بدترین و ناخوشایندترین احساس عمرم را در مغزم حک کرد. فقط کمی دیگر باید به زانوهایم فشار میآوردم. لب پایینم را گزیدم، به زانوهایم فشار آوردم و با تمام وجودم فریاد کشیدم. از آنجایی که لبم را گزیده بودم، فریاد من به مانند نالهای کوچک شنیده میشد. اگر هرگز کسی در این تاریکی وجود داشت که بشنود. به محض به دست آوردن تعادلم، متوجه چیزی شدم. درد از بین رفته بود. حتی نمیتوانستم به یاد بیاورمش. گویا این دنیا میخواست مرا آزمایش کند.
نفس عمیقی کشیدم و کمی به دست و پاهایم کشش دادم. به افق از جهات مختلف نگاه کردم. فقط تاریکی. آهی کشیدم و شروع کردم به قدم زدن. مطمئن نبودم که در این تاریکی چیزی پیدا میکنم؛ ولی مطمئن بودم با یکجا نشستن هرگز کاری از پیش نمیبرم. همانگونه که قدم میزدم ناگهان چیزی به یادم افتاد و باعث شد بایستم. به پاهایم نگاه کردم. کفشها، و لباسهای صبح را پوشیده بودم. دستی بر سرم کشیدم و گیرهسرم را بیرون کشیدم. همان همیشگی بود. به آن لبخندی زدم. یک پاپیون صورتی که در هر شرایطی به من میآمد. دوباره به پاهایم نگاه کردم. بوتهای مشکی، جوراب سفید ساق بلند که کمی بلند تر از زانویم بود، یک دامن صورتی کمرنگ که کمی پایینتر از زانوهایم میایستاد و یک لباس آستین کوتاه بی طرح و سفید، به همراه کتی صورتی که رویش میپوشیدم. ساده بود، ولی من دوسش داشتم. به آنها هم لبخند زدم.
با همان لبخند به ساعت مچی هوشمندم نگاهی انداختم. [۰۱:۳۲]. شب بود؟ البته شب یا صبح بودن در این دنیایی که حتی سطحی که بر آن راه میرفتم هم سیاهی بود، مهم نبود. به راهم ادامه دادم. اصلا نمیدانستم در کدام جهت میروم، فقط جایی میرفتم که پاهایم مرا میبرد. بعد از مدتی کوتاه به مکانی جدیدی رسیدم. البته که باز هم تاریکی همه جا را فرا گرفته بود، ولی این بار، دستگاههای متنوعی وجود داشتند. به سمتشان رفتم. نگاهی دیگر به ساعتم انداختم. [۰۴:۵۶]؟!! ظاهرا این مدت کوتاه، به بلندی سه ساعت بود. اصلا متوجه زمان نشده بودم. البته شاید به این خاطر بود که کمترین احساس خستگی نداشتم. فکر کنم این دنیا نمیخواست بیشتر از این کار من را سخت کند، حتما فهمیده بود که اهل تسلیم شدن نیستم.
به سمت دستگاهها رفتم. یکی از آنها، یک دستگاه تایپ قدیمی بود. صفحه کلیدی طلایی و کار کرده داشت. ناخودآگاه دستم را به سمت کلیدهایش بردم و یکی را فشار دادم. به محض اینکه دکمه را فشار دادم، با صدایی گوشخراش شروع به تایپ کرد. چشمانم گشاد شد و از ترس عقب رفتم. دستگاههای تایپ نمیتوانستند از خود بنویسند، درست است؟ با حیرت و ترس به دستگاهی خیره شدم که خودش تایپ میکرد. بعد از مدتی جوش و خروشش تمام شد. چیزی بر صفحه آن نوشته شده بود. یک سوال. آرام آرام جلو رفتم تا بتوانم سوال را بخوانم. با جوهری سیاه و به زبان انگلیسی نوشته شده بود:
"?What is your name"
به فکر فرو رفتم. باید جوابش را تایپ میکردم؟ من که کار با دستگاه تایپ را بلد نبودم. به دور و بر نگاه کردم. یک کمد چوبی، یک مبل نارنجی رنگ که روکش آن پاره شده بود و دری قدیمی که قفل شده بود. ناگهان متوجه شدم، بر روی کمد نوشتهای بود. به سمت کمد رفتم و نوشته را خواندم.
"Type the answers for the type machine. Note: making it mad will have certain consequences"
با خود فکر کردم...عصبانی کردنش؟ احتمالا منظورش دروغ گویی بوده است... نفس عمیقی کشیدم و به سمت دستگاه تایپ رفتم. اسمم چیست؟ دستم را به سمت دکمهها بردم و اسمم را تایپ کردم. سپس دکمه برجستهای که رویش علامت enter نقش بسته بود را فشار دادم. دستگاه دوباره صدایی داد و شروع کرد به پاک کردن حروف قبلی. هنگامی که تمام حروف پاک شدند، دوباره شروع به تایپ کردن کرد.
{?What's your gender, Melanie}
دوباره دستم را به سمت صفحه کلید بردم. "Female"
{?How old are you}
به صفحه اعداد نگاهی کردم. "17"
{?What is your birth sign}
تولدم کی است؟ "Octobor 16th"
ناگهان دستگاه به لرزه درآمد.
{WRONG ANSWER}
جواب اشتباه؟ لحظهای سوزشی در گلویم احساس کردم. دیدگانم تار شد و وقتی که دوباره شفاف شد، رنگ قرمز کبودی دستانم را پوشش داده بود. پس منظور آن نوشته از عواقب، این بود. به سوال دوباره نگاه کردم. واقعا که نزدیک بود سر یک بیحواسی کوچک جانم را از دست بدهم. تایپ کردم: "Libra"
{?Are you mad}
عصبانی نبودم. "?No, why"
{.Because you died. And it was not your fault}
مردهام؟ نه. من مطمئنا زنده بودم! اگر نبودم چگونه داشتم تایپ میکردم!
"You're wron"
ناگهان دستم از حرکت ایستاد. امروز صبح... آن ماشین....صداهای بلند...و تاریکی...همه و همه مانند طوفانی به ذهنم هجوم آوردند. من تصادف کرده بودم... اگر واقعا مرده بوده باشم چه؟ اگر این ها همه جهان پس از مرگ باشد چه!؟ اگر... به زانوهایم افتادم. بازوانم را میفشردم...من برای مردن زیادی جوان بودم...باید فارغ التحصیل میشدم...من...ترسیده بودم. نمیخواستم بمیرم.
ترسیده بودم. نفسهایم سنگینتر شده بودند. من...نمیخواستم بمیرم. در این افکار بودم که صدای دستگاه تایپ مرا به خود آورد.
{.There is still some hope left}
منظورش چه بود؟! اگر من واقعا مرده بودم چه چیزی میتوانست به من امید دهد!؟ کشوی زیر دستگاه تایپ با صدای عجیبی باز شد. کلیدی به رنگ برنز درش بود. دستم را دراز کردم و کلید را برداشتم. با خود فکر کردم که حتما باید برای همان در قدیمی و قفل شده باشد. به کلید نگاهی کردم. *این* امید من است؟ خیلی خب. امید با خودش شانس میآورد. به سمت در رفتم و شروع به باز کردن قفل کردم. قفل آبی رنگ به محض تماس با کلید ناپدید شد و در با جیر جیر بلندی باز شد. در چهارچوب در، دنیای دیگری بود.از جایی که من ایستاده بودم، میشد یک پیاده رو، چراغهای خیابان، ساختمانها و آسمان پر ستاره شب را دید. نفس عمیقی کشیدم و سینهام را صاف کردم. لبخند زدم. دنیای خودم بود! چون در مرگ خود تقصیری نداشتم یک شانس دوباره به من داده شده بود! با اعتماد به نفس تاریکی را ترک کردم.
ای کاش نمیکردم.
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
50 لایک
دارم دقت میکنم نوشته های انگلیسی خیلی بد درومده. اسلاید ۸:
{What is your birth sign}
"Octobor 16th"
{WRONG ANSWER}
"Libra"
{Are you mad}
"No, why"
{Because you died, and it was not your fault}
"You're"wron-"
{There is still some hope left}
دوستان این اکانت دیگر منه که توش داستانمو میزارمم:>
سلام ویلیام
خیلی قشنگ بود(*‿*)
من موقع داستان خواندن خودم رو جای شخصیت اصلی تصور میکنم و جای ملانی بودن حس خوبی داشت (^^)
ملانی به جسور بودن و قوی بودن ادامه بده💯
چشم حتمااا
ممنونم که نظر دادی، خیلی انرژی گرفتمم
برم سراغ پارت بعدی
برو بروو
وای چه جالب بوددد😭🌟
نظر لطفته
خب بزار بخونمش. . .
بخوان فرزند
@ویلیــام؛
نه فکر نکنمممم
______
سکوت کن و چاپش کن افرین
اها یادم رفت،ویلیام زیبا کلی ایده دارم
میای باهم بنویسیمشون؟:)
به نظر خودم نویسندگی مثل آشپزیه، وقتی که دو تا شه یا شور میشه یا بی نمک.
موافق نیستی؟
قراره چاپش کنی ویلیام زیبا؟
نه فکر نکنمممم
خدای من
خیلی قشنگ بود
اونقدری قشنگ که چندبار خوندمش
لطف دارییی