
امیدوارم لذت بخش بوده باشه . . .
پسر موبور وارد مغازه شد. با چشمهای عسلیرنگش همهی ما را از نظر گذراند. تا چند دقیقه مشغول بررسی و گفتگو با آقا فرزاد بود. _اینو ببرش، بچه هست. پشیمون نمیشی. پسر موبایلش را بالا آورد و به آن نگاه کرد. بعد هم آن را کنار گوشش گرفت و با کسی حرف زد و سر تکان داد. رو به آقا فرزاد کرد و گفت: _اون یکی رو بده. همون سبزِپررنگه. وبا انگشتش به من اشاره کرد.
دست بزرگ و پُرموی آقا فرزاد از در قفس داخل شد. همهی ما که ده دوازدهتایی بودیم، جیغ کشیدیم و خودمان را به میلههای قفس چسباندیم. خودم را زیر بال و پر چند تا از دوستانم پنهان کردم. آقا فرزاد دمم را کشید. دردم آمد. اشک توی چشمم جمع شد. گفت: _بیا ببینم خوشگل خانوم. توی دستش که قرار گرفتم داشتم خفه میشدم. کمی تقلا کردم. اما دست او خیلی قوی تر از من بود. توی دست پسر که قرار گرفتم، من را به سمت لبه*ایش برد و سرم را آرام بوسی*د. خیلی خوشم آمد. تا به حال کسی اینگونه نوازشم نکرده بود. آقا فرزاد جعبهی کفشی را آورد. توی آن قرار گرفتم. درآن را که بست، تاریک شد. دلم گرفت.
مدتی بعد جعبه کفش باز شد. یک جای جدید بودم. مثل اینکه خانهشان بود. پریدم. رفتم بالای لوستر نشستم. چند جفت چشم به من خیره بود.《 چه جای خوبی اومدم. چقدر بزرگ و دلبازه. چی بود اون قفس، ده پونزده تا طوطی رنگارنگ تو هم میلولیدیم. 》 پر کشیدم و بالای قاب عکس یک پیرمرد چشم رنگی نشستم. دختربزرگی که با لذت و لبخند نگاهم میکرد، گفت: 《مصطفی برو بگیرش بده دست من.》 از حرفش خوشم نیامد. پسر موبور به دستور دختر، دنبالم گذاشت. زیر لوستر بالا پرید و به سمتم چنگ زد. پر کشیدم و رفتم بالای آرگ آشپزخانه. دنبالم دوید. خود را بالای پرده رساندم. 《چه بچههای بیادبی.》 قلبم تاپتاپ می زد. صدایی از آشپزخانه آمد: 《ولش کنین مامان، گناه داره. بذارین راحت باشه.》 چقدر از صدای گرمش خوشم آمد. احساس امنیت کردم.
دیگر لازم نبود مثل مغازهی آقا فرزاد یک گله طوطی به سمت دانه خوری هجوم ببریم و هفت هشت تا نوک توی ظرف کوچک آب و غذا بزنیم. یک آینهی کوچک داخل قفس بود. از جلویش که رد شدم فکر کردم، یکی از دوستانم هست. برگشتم و جلوی ان ایستادم. خودم بودم. نوک قرمز کوتاه و پهنم را باز کردم. زبان کوچکم را دیدم. پرهای نازک روی سرم نارنجی براقی بود که خیلی به صورت تپلم میآمد. از داشتن بال و پر سبز مخملیام به خودم بالیدم. خیلی قشنگ بودم. مصطفی و شیوا کنار قفس نشسته بودند و مرتب انگشت توی قفس میکردند. استرسی که وارد میشد با صدای گرم مادرشان هم از بین نمیرفت:《اذیتش نکنین. بذارین راحت باشه.》 از شیطنت و اذیت این خواهر و برادر گلاب به رویتان حالت تهوع گرفتم. داشتم بالا میآوردم. مادربچهها را برای شام صدازد. به اتاقکی که گوشهی قفس بود، رفتم. احساس کردم مادرم در خانه حضور دارد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
حقیقتا نمیدونم چی بگم:)خیلی قشنگ بوددد
درود بر همه❣️
کاور و پوستر میسازم براتون❣️
با امتیاز مناسب❣️
نمونه کار هم رایگان❣️
برای نمونه به نظرسنجی آخرم بیاید❣️
پین؟ ❣️
ناظرش بودم، خیلی قشنگ نوشته شده
خیلی 🫂✨️
میشه تست منو برسی کنیایی لطفا داستان آشنایی ممد و حنا پارت ۱ فان لطفا بررسیش کننن