
انقدر خسته بودم که متوجه ی چیزی نمیشدم وقتی بیدار شدم فهمیدم مامان بابام اومدن خونه ولی چون خوابم عمیق بود متوجه ی اومدنشون نشده بودم از اتاقم رفتم بیرون و با حالته خواب آلودی که داشتم بهشون سلام کردم مامانم تو آشپز خونه درحاله آشپزی بود و بابامم مثله همیشه نشسته بود جلو تلوزیون و اخبار گوش میداد صدایه شکمم منو به خودم اورد به مامانم گفتم غذا کی آماده میشه؟ مامانم گفت یک ۱۰ دقیقه ی دیگه تا اون موقع بیا بشین رو صندلی همه چیز آمادست از شدته گرسنگی سریع نشستم رو صندلی و منتظر موندم بویه غذا گرسنه ترم میکرد جوری که دیگه نمیتونستم تحمل کنم وقتی مامانم بشقابه غذارو جلوم گذاشت سریع شروع کردم به خوردنه غذا انقدر سریع درحاله خوردنه غذا بودم که متوجه نشدم کی غذام تموم شد با حالته مظلومانه به مامانم نگاه کردم و گفتم: ولی من هنوز گشنمه مامان...... مامانم با چشمایه درشت شده از شدته تعجب بهم نگا کرد و گفت همین الان یک بشقابه پر غذا خوردی تو بازم میگی گشنه یی اخه؟
از حرفه مامانم خندم گرفت و گفتم اره بعده اینکه کلا سیر شدم از سره میز بلند شدم و مثله همیشه از مامانم تشکر کردم میخواستم به مامانم کمک کنم تو جمع کردنه ظرفا که بابام صدام زد سرمو چرخوندم به سمته بابام و گفتم: بله بابا کاری داری باهام؟ بابام گفت بیا اینجا پیشه من چند لحظه کارت دارم با حالته تعجب به مامانم نگاه کردم و وقتی مامانم سرشو به نشونه ی اینکه میتونی بری تکون داد از آشپز خونه خارج شدم رفتم پیشه بابام وقتی بابام منو دید بهم صندلیه کنارش اشاره کرد و گفت: بشین اینجا میخوام باهات یکم حرف بزنم رویه صندلی نشستم و منتظر موندم تا بابام شروع کنه به حرف زدن تو سرم کلی فکر و خیال بود که الان قراره چی بشنوم تا اینکه بابام شروع کرد به حرف زدن: میدونی چند وقته دیگه خوده قبلیت نیستی مرینت؟ دیگه مثله قبل سمته منو مامانت نمیای همش تو خودتی بی حوصله یی انگیزه برای درس نداری دانش اموزه برتره هر سالم دیگه نیستی هم یا پایه گوشیتی یا اهنگات با شنیدنه این حرفا از طرفه بابام نمیدونستم چی باید بگم بهش بابام دوباره شروع کرد به حرف زدن و گفت: مشکلی پیش اومده برات مرینت؟ بازم حرفی برایه گفتن به بابام و جواب دادن به سوالش نداشتم نمیدونستم باید از کجا شروع کنم اصلا بگم آخه اتفاق هایی که برام افتاده بود یکی دوتا نبود کلی ماجرا و داستان پشتش بود که جز خودم کسی نمیتونست حلش کنه
همینطور که به بابام خیره شده بودم یک لبخندی زدم و گفتم: نه بابا خوبم چیزی نشده فقط دیگه مثله قبل حوصله ندارم فشاره درس و مدرسم زیاده خودت که در جریانی چقدر من تو این مدرسه بهم بد میگذره برای همینه همش. سعی داشتم تا جایی که میتونم بابامو بپیچونم چون نمیخواستم شک کنه و سوال پیچم کنه هرچند احساس میکردم شاید تا حدودی پی برده که دلیله حاله بدم بخاطره چی میتونه باشه اما بازم کامل از اتفاق هایه دورم خبر نداشت فقط تنها کسی که کامل میدونست برام چه اتفاق هایی افتاده مامانم بود که اونم جزئیات داستانمو نمیدوست و فقط یک قسمته کلی از ماجرایه منو اکسمو میدونست بعد از تموم شدنه حرفام با بابام بابامو بغل کردم ک یکم باهاش شوخی کردم تا دیگه بهم گیر نده و قبول کنه حالم خوبه به ساعت نگاه کردم ساعت حدودا ۴شده بود به بابام گفتم بهتره من برم به تکالیفم برسم به سمته اتاقم رفتم ولی چون حوصله ی گوشیمو نداشتم سمتش نرفتم بجاش رفتم سمته کتابام تا یکم شروع کنم به درس خوندن و فراموش کردنه اتفاق هایه دورم
خب دوستان داستانو دوباره دارم ادامه میدم ولی خب از اونجایی که پرید اکانت قبلیم متاسفانه برای همین دوباره از اول منتشر میکنم تا برسیم به قسمت های اصلی همونطور که قبلا گفتم یک داستان واقعیه ولی نگفتم داستان کیه پس تا آخرش همراهم باشین:) ممنون از حمایت هاتون❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییی 💫🌹
💖💖💖
عالییییییییی مثلللللللل همیشهههههه♥️♥️♥️♥️
مرسیییی:))))
درود👋
من داخل بله آن🌹لاین شا🌹پ بافتنی زدم.🥰🌹
میشه حم🌹ایت کنین؟
@ordak🌹sh🥰op9
آید🌹ی👆