
همینجور که تو افکاره خودم بودم ناگهان با صدای باز شدن در و صدای پاشنه های کفش هایه کسی که پشته در بود به خودم اومدم و دیدم تمامه بچه ها از جاشون بلند شدن متوجه شدم که معلم وارد کلاس شده منم سریعا به احترام معلم از جام بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم وقتی معلم به طرفه میزش رفت و بعد از گذاشتن وسایلش رویه میز رویه صندلی خودش نشست تک تکه بچه هاهم رویه صندلیاشون نشستن و منتظر موندیم تا ببینیم برنامه ی امروز چیه دلم نمیخواست این زنگ معلم بخواد درس بپرسه چون اصلا حوصله ی جواب دادن نداشتم خدا خدا میکردم که درسی پرسیده نشده تا اینکه یهو خانومه مگی گفت:بچه ها این جلسه درس داریم و پرسشی نیست اما برای جلسه ی بعدی حتما مرور کنین که پرسش خواهیم داشت با شنیدنه این حرف یک نفسه راحتی کشیدم و رویه صندلیم یهو برای چند لحظه یی لش کردم حدوده ۴۵ دقیقه سره کلاسه خانوم مگی بودیم ۱۰ دقیقه مونده بود به اتمام کلاس که من از شدته بی حوصلگی خوابم برده بود و دستم توانه یاری تو نوشتنو نداشت اما به زور خودمو نگه داشته بودم تا اینکه زنگه مدرسه به صدا در اومد جوری شروع کردم به جمع کردنه وسایلم که انگاری قیامت شده بود تیلور از دیدنه من خندش گرفته بود و نمیتونست جولویه خندشو بگیره
وقتی وسایلمو جمع کردم با تیلور از پله های مدرسه اومدیم پایین تا از دره پشتی مدرسه خارج بشیم حقیقتا دیگه حوصله نداشتم از جلویه دفتره مدرسه رد بشم برای همین ترجیح دادم که از دره پشتی برم خونه ی تیلور به مدرسه خیلی نزدیک بود اما من نه حداقل باید نیم ساعت تو راه میبودم تا برسم کناره مدرسمون یک پارکه بزرگی بود منو تیلورم مثله عادته همیشه بعده مدرسه اول یک چرخی تو پارک میزدیم بعد هرکس میرفت خونه ی خودش با تیلور یکم تو پارک قدم زدم و بعد به از خدافظی با تیلور به طرفه خونه حرکت کردم تو مسیر خونه به اتفاق هایی که برام افتاده بود فکر میکردم به دن به اکسم و به حاله جولیت حتی دلم یهو برای جولیت تنگ شد ولی چون گوشیم همراهم نبود نمیتونستم بهش پیام بدم قدم هامو تندتر کردم تا زودتر برسم به خونه وقتی که رسیدم خونه لباسامو عوض کردمو از شدته خستگی رویه زمین دراز کشیدم خیلی خسته بودم یک دقیقه یی نفسی کشیدم و بعد با روشن کردنه گوشیم سریع به جولیت پیام دادم
بعد از پیامی که به جولیت دادم چشمم به پیویه اکسم خورد دیدم چندتا پیامه سین نخورده داره دو دل بودم که سین بزنم یا نه از یک طرف دلم میخواست جوابشو بدم ولی از طرفه دیگه با خودم میگفتم حالا باشه بعدا مگه مهمه که بخوام الان جوابشو بدم؟ گوشیمو گذاشتم کنار و بلند شدم تا برم یک چیزی بخورم بعد اینکه شکممو سیر کردم دوباره تو فکرم افتاد که برم و جوابه اکسمو بدم خیلی سعی داشتم مقاومت کنم اما در اخرم موفق نشدم گوشیمو برداشتم و شروع کردم به سین کردنه پیویش و جواب دادنه تک تکه پیام هاش تا اینکه رسیدم به آخرین پیام بعد از جواب دادن به پیام هایه اکسم یک چرخی تو فضایه مجازی زدم از اونجایی که از شدته خستگی داشتم نابود میشدم یهو چشام بسته شد و خوابم برد
خب دوستان داستانو دوباره دارم ادامه میدم ولی خب از اونجایی که پرید اکانت قبلیم متاسفانه برای همین دوباره از اول منتشر میکنم تا برسیم به قسمت های اصلی همونطور که قبلا گفتم یک داستان واقعیه ولی نگفتم داستان کیه پس تا آخرش همراهم باشین:) ممنون از حمایت هاتون❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییییی