همینجور که تو افکاره خودم بودم ناگهان با صدای باز شدن در و صدای پاشنه های کفش هایه کسی که پشته در بود به خودم اومدم و دیدم تمامه بچه ها از جاشون بلند شدن متوجه شدم که معلم وارد کلاس شده منم سریعا به احترام معلم از جام بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم وقتی معلم به طرفه میزش رفت و بعد از گذاشتن وسایلش رویه میز رویه صندلی خودش نشست تک تکه بچه هاهم رویه صندلیاشون نشستن و منتظر موندیم تا ببینیم برنامه ی امروز چیه
دلم نمیخواست این زنگ معلم بخواد درس بپرسه چون اصلا حوصله ی جواب دادن نداشتم خدا خدا میکردم که درسی پرسیده نشده تا اینکه یهو خانومه مگی گفت:بچه ها این جلسه درس داریم و پرسشی نیست اما برای جلسه ی بعدی حتما مرور کنین که پرسش خواهیم داشت
با شنیدنه این حرف یک نفسه راحتی کشیدم و رویه صندلیم یهو برای چند لحظه یی لش کردم
حدوده ۴۵ دقیقه سره کلاسه خانوم مگی بودیم ۱۰ دقیقه مونده بود به اتمام کلاس که من از شدته بی حوصلگی خوابم برده بود و دستم توانه یاری تو نوشتنو نداشت اما به زور خودمو نگه داشته بودم تا اینکه زنگه مدرسه به صدا در اومد
جوری شروع کردم به جمع کردنه وسایلم که انگاری قیامت شده بود تیلور از دیدنه من خندش گرفته بود و نمیتونست جولویه خندشو بگیره
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
عالیییییییی