
هوا هنوزم بارونی بود ولی اشکی از چشام نمیومد تو افکاره خودم بودم که یهو با صدایه مامان بابام به خودم اومدم و فهمیدم ماشین چند دقیقس بدونه حرکته و ما رسیده بودیم خونه ی دایی بابام از ماشین پیاده شدم یکم ذهنم درگیر بود و هواسم به اطرافم نبود سعی داشتم خودمو جمع و جور کنم تا کسی متوجه حالم نشه وقتی دره خونه باز شد با لبخند وارده خونه شدم دایی و زن دایی بابامو دیدم که با لبخند سلام میکردن به ما منم با لبخند و یکم حالت خجالت سلام کردم بهشون و وارد خونه شدیم صدایه پارس سگی که خونه ی دایی بابام بود توجه منو جلب کرد انگاری سگو تویه یک اتاق گذاشته بودن تا وقتی مهمون میاد مزاحم نشه مامانم به زن دایی بابام گفت عه شما هنوز دِیزیو دارین؟ زن دایی بابام با حالت ناراحت که انگار یاده چیزی افتاده بود گفت: آره اون تنها یادگار پسرم تو این خونس یادم شده بود که دوساله پیش پسر دایی بابام بخاطره سکته ی قلبی فوت کرده بود برای همین هممون ناراحت شدیم برای چند دقیقه و سکوته عجیبی جوه خونرو گرفته بود که یهو بابام برای اینکه سکوت از بین بره با خنده به داییش نگاه کرد گفت: دایی دیگه چخبر؟ با گفته این حرفه بابام سکوتی که تویه خونه بود شکست و هرکسی مشغوله صحبت کردن بود منم مثله همیشه ساکت بودم و به حرف هایی که ردوبدل میشد گوش میدادم حوصلم سر رفته بود برای چند دقیقه نته گوشیمو روشن کردم و کلی نوتیف از طرف جولیت و دن برام اومده بود اول به پیم هایه جولیت جواب دادم ک بعد رفتم سراغه پیویه دن
دن مثله همیشه حالمو پرسیده بود رفتم و بهش جواب دادم یهو همون لحظه دن آن شد و پیاممو سین کرد و بعد از چند لحظه شروع به تایپ کردن کرد با دن حدوده یک ربع داشتم چت میکردم که حس کردم یک نفر انگار داره بهم نگاه میکنه ی ترسه عجیبی داشتم چون حس میکردم مامانم داره بهم نگاه میکنه سرمو اوردم بالا و به اطرافم نگاه کردم خوشبختانه کسی حواسش بهم نبود به مامانم نگاه کردم دیدم داره چایی میخوره و سرگرمه حرف زدن با زن دایی بابام بود گوشیمو جمع کردم چون نمیخواستم بعده مهمونی دوباره مامانم گیر بده بم که چرا همش سرت تو گوشیه هرجا میریم ؟ مگه این گوشی چی داره؟ باکی چت میکنی تو؟ و....... حوصله گیردادنایه بیخودو نداشتم برای همین گوشیمو گذاشتم تو کیفم و یک سیب برداشتمو مشغوله پوست کردنه سیب شدم که زن دایی بابام گفت: مرینت عزیزم! بیشتر از خودت پذیرایی کن تو که هنوز چیزی نخوردی با حالته خجالت به زن دایی بابام نگاه کردم و گفتم ممنونم چشم مرسی بخاطره زحمتتون با گفتنه این حرفم زن دایی بابام بهم لبخند زد و دوباره با مامانم مشغوله صحبت کردن شد
حدوده ۱نیم ساعت بود که خونه ی دایی بابام بودیم حقیقتا خسته شده بودم هی خدا خدا میکردم کی تموم بشه و برگردیم خونه همه باهم تا اینکه بلاخره دیدم بابام بلند شد و بعده اون مامانم شروع به تشکر کردن از دایی و زن دایی بابام منم بلند شدم و تشکر کردم ازشون کم کم خدافظی کردیم و از خونه خارج شدیم موقع خارج شدن دایی و زن دایی بابام منو بغل کردن چون از بچگی دوسم داشتن برای همین هروقت منو میدیدن بغل میکردن بعد از اینکه مهمونی تموم شد به سمته خونه حرکت کردیم خیلی خسته شده بودم و خوابم میومد چشامو برای چند دقیقه تو ماشین بستم و سرمو تکیه دادم به شیشه ی ماشین که یهو نفهمیدم چجوری خواب برد
خب دوستان داستانو دوباره دارم ادامه میدم ولی خب از اونجایی که پرید اکانت قبلیم متاسفانه برای همین دوباره از اول منتشر میکنم تا برسیم به قسمت های اصلی همونطور که قبلا گفتم یک داستان واقعیه ولی نگفتم داستان کیه پس تا آخرش همراهم باشین:) ممنون از حمایت هاتون❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی ✨💖
فقط میشه بدونم تو اک قبلی تا پارت چند بود
مرسی💖
تو اکه قبلیم تا پارت ۲۶ بود🥲🥲🥲
اها انشاالله میرسی بهش😍
:))))
عالییییییییی
چرا داستانش انقدر واقعیه
با کی چت میکنی،چرا سرت همش تو گوشیه.....
😂😂😂
چون یک داستانه واقعیه