
حرفام با جولیت که تموم شد چتمو با دن شروع کردم دن یک پسره مهربون و شاد بود هروقت باهاش حرف میزدم میخندیدم با اینکه رومخ بود بعضی وقتا ولی خب اون باعث میشد بخندم هروقت دنو ایسگا میکردم و کلی با جولیت و تیلور و دوستایه دیگم بهش میخندیدیم ولی بازم به خودش نمیگرفت حقیقتا زیاد اذیتش میکردم نادیده میگرفتمش ایسگاش میکردم و بهش میخندیدیم اما اون بازم پیشم میموند یک ماه از آشنایی منو دن گذشته بود تا اینکه یک روز بهم گفت دوسم داره اولش خیلی عصبی شدم چون این حرفه باعث شده بود یاده حرفایه اکسم بیوفتم برای همین با دن دعوام شد وقتی دن فهمید از حرفش ناراحت شدم سعی کرد ارومم کنه
اولش اروم نمیشدم اما کم کم سعی کردم خودمو اروم کنم وقتی اروم شدم به دن گفتم نمیتونم وارده رابطه بشم باهات و بی خودی به منم فک نکن که آسیب میبینی اما دن بحرفم گوش نکرد بازم به ابراز علاقش ادامه داد میخواست خودشو ثابت کنه بم میخواست ثابت کنه مثله اکسم نیست ولی من باور نمیکردم ماه ها گذشت و کم کم نزدیکه ساله جدید داشت میشد یهویی دلم برای اکسم تنگ شد ناخودآگاه دسته خودم نبود واقعا اولش با خودم گفتم مرینت فراموشش کن توجه نکن ولی بعده گذشته یک هفته بازم دیدم دلم تنگه براش یک حسی بهم میگفت بهش پیلم بدم ولی یک حسه دیگه میگفت نه چرا پیام بدم؟ چرا خودمو اذیت کنم؟ برای کی؟ برای چی؟ همینجوری که مشغوله کلنجار با خودم بودم شبه سال تحویل آخرش تصمیم گرفتم آنبلاکش کنم و پیام بدم بهش پیام دادم و گفتم: سلام........اومدم ساله جدیدو بدونه فکر کردن به خاطرات چرت شروع کنم میخوام همه خاطرات گذشترو فراموش کنم:) موقعی که پیامو براش ارسال کردم سریع از پیویش اومدم بیرون نفسم تند تند شده بود منتظر جوابش بودم ولی آن نبود که جواب بده برای همین گوشیمو گذاشتم کنار و رفتم پیشه بابام
کناره بابام نشستم و با بابام مشغوله تماشایه تلوزیون شدم مامانم یهو از آشپز خونه با کلی خوراکی اومد پیشه منو بابام تا باهم برای ساله تحویل جشن بگیریم و خوراکی بخوریم مامان بابام مشغوله خندیدن بودن منم تو فکر ولی نمیخواستم اونا متوجه بشن ذهنم درگیره برای همین سعی کردم حواسمو پرت کنم و به برنامه یی که از تلویزیون پخش میشد خیره شدم بعضی وقتا موقع نگا کردن یکم میخندیدم کم کم نزدیک سال تحویل شده بود شمارش معکوس شروع شد همه باهم شروع کردیم به شمارش تا اینکه شمارش رسید به عدده صفر و ساله جدید شروع شد تو ساله جدید تصمیم داشتم یک زندگیه جدیدو برای خودم بسازم نمیخواستم با ناراحتی سالمو شروع کنم برای همینم ذهنمو آزاد کردم بعد از کلی جیغ و هورا که بخاطره ساله جدید کشیده بودم از مامان بابام خدافظی کردم و شب بخیر گفتم بهشون گفتم میخوام بخوابم چون خیلی خستم مامان و بابامو بغلم کردن و همو بوسیدیم به طرفه اتاقم رفتم و قبله اینکه بخواب گوشیمو چک کردم ولی دیدم اکسم جوابه پیاممو نداده گوشیمو خاموش کردم و گذاشتم کنار و چشامو بستم تا بخوابم
خب دوستان داستانو دوباره دارم ادامه میدم ولی خب از اونجایی که پرید اکانت قبلیم متاسفانه برای همین دوباره از اول منتشر میکنم تا برسیم به قسمت های اصلی همونطور که قبلا گفتم یک داستان واقعیه ولی نگفتم داستان کیه پس تا آخرش همراهم باشین:) ممنون از حمایت هاتون❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
به رمان منم سر بزنید خو و لایک و نظر مهمونم کنید ❤️🔥
مایل به حمایت و پین ؟!
عالییییییییی مثلللللللل همیشهههههههههه🍓🍓🍓🍓🍓
:)))))💖💖