
از زندگیم ممنونم که هیچ وقت راحتم نزاشت.سنگ جلو پام انداخت، زمینم زد،اما بلند شدم...

انسانی که به او تبدیل شده است را دوست میدارد.انسانی که در زمانش احساسی و در زمان مناسب منطقی عمل می کند.انسانی که به مقدار لازم توجه میکند،و از مسیری که از او گذر کرده است ،به خاطر دارد که چه جاهایی ،چه مانع هایی سر راه او قرار گرفت و باعث افتادنش شد.این را آموخت که باز هم چنین خواهد بود ؛ ولیکن اینبار بیشتر مراقب است،بشتر به خودش توجه دارد..

اگر این بار افتاد،مینشیند و زخمش را تسکین می دهد ،اورا میبندد ،و به راه خود ادامه میدهد.انسانی که دیگر از کسی توقع بیجا نمیکند ،دیگر از کسی توقع ندارد.انسانی که روی پاهای خودش ایستاده است... انسانی که دیگر کسی نمی تواند با چیز های کوچک اورا آزرده خاطر سازد .انسانی که اولویت اولش حالا دیگر خود اوست.. .

انسانی با برنامه،آموخت به خودش اهمیت دهد.به پوستش،به تغذیه اش،به زخم هایش،به سلامتی اش،به ذهنش،به افکارش...او چنین انسانی شده است .او آموخت که ذهن انسان همانند شکمی می ماند که نباید غذا های سمی را خوراک او کرد .او آموخت از هر چیزی که حسی منفی را درون او برانگیزد،دور بماند.

اگر به موسیقی علاقه دارد،ملودی هایی را که روزی با او حالش مساعد نبود و او به چنین موسیقیهایی گوش میسپرد یا که حسی منفی به او دست میداد را کنار بگذارد .انسان هایی که اهمیتی بر او قائل نبودند .. . آموخت اگر انسانی است که بیشتر از احساس خود استفاده می کند ،در زمان مناسب ،در مکان مناسب ،در جایگاه مناسب...

او آموخت در خیلی از موقعیت ها سکوت را پیشه کند.در بسیاری از موقعیت ها لزومی ندارد نظر خود را ارائه دهد . در سکوت پیش میرود،برنامه ریزی میکند،حتی کوچک.باید حالش خوب باشد.او کارهایی می کند تا حال خود را بهتر سازد.( توجه و رسیدگی به خودش) .

زیرا او می خواهد... زیرا او میخواهد تا به چیز هایی برسد که متعلق به اوست.و او باید آنها را به دست آورد ،چرا که مال او هستند. در مسیر بهتر شدن گام بر میدارد.او اشک هایش را ریخته ، از پریشان حالی هایش گذر کرده، خستگی هایش را رد کرده،و حالا زمانش فرا رسیده است که بلند شود..،و او بلند شد... در مسیری است که هنوز معلوم نیست به چیز هایی برخورد میکند.چه چیز هایی سر راه او قرار میگیرند؟

و او بزرگ می شود،زمانی شروع به بزرگ شدن کرد که زمانش نبود.کودکی اش حیف شد .اما اشکالی ندارد،او باید ادامه دهد و در این گذرگاه حواسش هست روی این پل چوبی چه جاهایی میخ تخته های زیر پایش محکم کوبیده نشده اند . آرام آرام پیش میرود، اما ادامه میدهد و هنگامی که خسته شد مینشیند و استراحت میکند .شاید هم دراز کشید و به آسمان بالای سرش نگاهی انداخت و خیره بماند! و به خاطر بیاورد آفریدگاری که آسمانی این چنین بزرگ را که بدون هیچ ستونی نگه داشته است پس حواسش به او نیز هست .

او می داند دخترک چه میکند .و بعد دوباره بلند میشود زیرا،باید به خواسته هایش برسد .نمیداند چگونه! آن کس که بالای سر است ،خودش میداند.نمیداند چه کند؟! آن کس که بالای سر است و شاهد همه چیز .. ،همه چیز را به گونه ای پیش پای او میچیند .. و او باید به او اعتماد کند و به راهش ادامه دهد و در این مسیر زندگی کند و از زندگی خود لذت ببرد .

همه ما بزرگ میشویم.همه ی ما بعد از کلی سختی، رنج های کوچک ،دیگر به نظرمان آن گونه ترسناک نیستند. انسانی که به او تبدیل شده است را دوست میدارد . تمام اشتباهاتی که تا به حال مرتکب شده است ،حالا تبدیل به پله های تجربیاتش شده اند.تجربیاتی که او را به قله می رساند . و روزی میرسد که او خواهد درخشید...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ مینویسی😍
متشکرم عزیزم✨✨
🥰😘
داستانت عالیه:)
همینجوری با اشتیاق ادامه بده ❤️🩹
از خودت بهترین نویسنده رو بساز 🍁
هیچوقت نام امید نشو ،
چون با کمی تلاش
میتونی بهترین خودت باشی 🌷
همیشه تلاشت رو ادامه بده تا به اهدافت برسی🥹
با آرزوی موفقیت : لونا 🌻
چشم حتما ☺️
مرسی دوست عزیز🫂✨
خواهش می کنم عزیزم 🌷