لوئیزا: موهایم را با گیره سفت کردم و به آینه خیره ماندم."لیام! با زل زدن به فنجان چای، چیزی تغییر نمی کند." لیام سرش را آورد بالا و زمزمه کرد:"چطوره که دختر تتیس ها را بکشم و بعد..." دستام را دور صورت لیام غالب کردم و بهش زل زدم:" اون دختر فعلا یک تهدید نیست پسنباید بمیره!"لیام صورتش را از قفس دستای من آزاد کرد و به داخل چشمان قرمزم نگاه کرد:"ولی وقتی که یک تهدید بشه، مطمئن میشم که بمیره." سرم را تکان داد و عروسک را برداشتم."حالا می تونیم بریم؟ می خواهم زود برسم و کار را زود تمام کنم." لیام سرش را تکان داد و گفت:" اسب آماده است پس بیا بریم." بالکن اتاقمرا باز کرد و طناب را انداخت. خودش به راحتی از طناب لیز خورد و بعد نوبت من بود. طناب را محکم گرفتم و خودم را به پایین انداختم. لیام من را گرفت و روی زمین گذاشت. طناب را جمع کرد و داخل خورجین اسب گذاشت، سپس من را روی اسب نشاند و گفت:" راه من، راه فرعی است پس لوئی لطفا یک سانت هم حرکت نکن." سرم را تکان داد و لیام اسب را تاخت. سرعتش زیاد بود از پشت عمارت خارج می شد.به کیفم نگاه کردم .ماموریت من تو این زندگی چی بود؟ نجات دادن این خانواده با هر شیوه ای!
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
پارت بعد لطفا 🩷
مشتاقانه منتظرم :)))