
داستان چرا از اون نمیپرسین ؛
بازهم با نگاه سردش به من خیره شده بود و حرفی نمیزد . خیلی وقت بود که با سردی به من خیره میشد ، آیا هنوز به من احساس داشت ؟گارسون به من گفت🗯چی میل دارین ؟از روی صندلی بلند شدم و کیفم رو برداشتم.💬از ایشون بپرسین. 🗨کجا داری میری ؟💬شب برنمیگرد خونه. سپس به راه افتادم و از رستوران خارج شدم .
چند ساعتی بود که در حال پیادهروی در خیابان ها بودم. افکارم سرم را میفشرد ، یعنی لوکاس در حال انجام چه کاری بود ؟ باد سردی با شدت میوزید ، مانند طوفانی که در قلبم رخ داده بود . اشک هایم را در چشمانم زندانی کرده بودم ، مانند آسمان که ابری بود و نمیبارید . لحظه ای تمام نخ هارا به همدیگر گره زدم و همه چیز برایم روشن شد . قطره ای از چشمم فرو ریخت که باعث شد کنترل چشمانم را از دست بدهم ، مثل اینکه آسمان هم با من به گریه پرداخت .
با چشمانی گریان ، در خیابان های خلوت و بارانی میدویدم . دیگر توان فکر کردن را نداشتم . بالاخره رسیدم ، به جایی که قرار است خاطره شود . وارد هتل شدم و از بخش پذیرش گذشتم . 🗯خانم ، خانم ببخشید ، اجازه ندارین دون اجازه برین بالا 💬 شما میدونین چرا اینجام ؟🗯دلیل ... خاصی داره ؟ 💬 احتمالا لوکاس پیترسون رو میشناسین ، درسته؟ 🗯ب..ب...بله ، یکی از مهمانان هتل هستند 💬با یک خانم توی طبقه ۶۰ اتاق گرفتن ، اتاق ۱۰ 🗯 ببخشید اما شما این هارو از کجا میدونید ؟💬اگه بفهمین شوهرتون داره بهتون خیانت میکنه چه احساسی پیدا میکنین ؟ بدون هیچ حرف دیگری سوار آسانسور شدم . طبقه ۶۰ ، واحد ۱۰ ، عادت دارد آخرین هارا انتخاب کند ؟
( فلش بک ) 💬خداحافظ عزیزم .🗨 خداحافظ . کلیدم را از روی جاکفشی برداشتم که ناگهان چشمم به کارتی افتاد ، هتل براون طبقه ۶۰ واحد ۱۰ . کمی مکث کردم و افکاری که نباید به ذهنم خطور کرد . بی درنگ کارت را در کیفم فرو کردم و از خانه خارج شدم . ( زمان حال ) کارت را از کیفم در آوردم و درب را آهسته باز کردم . دیواری روبهروی درب ورود بود که مانع میشد تا بتوانم آنها را ببینم . موبایلم را از کیفم خارج کردم و سعی کردم با دوربین داخل را نگاهی بیاندازم .
چیزی که دیدم را باور نمیکردم ، آن دختر و لوکاس ، این نشانه ای از شروع یک جنگ بود ؟ به آرامی از اتاق بیرون رفتم و در را کمی باز گذاشتم . در فاصله ای دورتر ، در راهپله با لوکاس تماس گرفتم .🗨 بله ؟💬 سلام لوکاس ، کجایی ؟🗨 برای چی ؟💬 همینجوری 🗨 خونه ام ، جایی باید باشم ؟ دیگر پاسخش را ندادم و به سمت اتاقشان دویدم و وارد شدم .🗨 الو ؟ 💬 با منی ؟ از پشت دیوار خود را نمایان کردم . 🗨ت...ت...تو...تو اینجا ...چ...چیکار میکنی ؟ 💬 فکر نمیکنی یکم برای مخفی کاری دیر شده ؟ به سمت درب رفتم و آن را بستم ...
🗯 چرا کش*تیش ؟ 💬 ..... 🗯 چرا کش*تیش ؟ میتونستی این قضیه رو با ما درمیون بزاری یا ازش طلاق بگیری .💬 اون جسم نداره اما روحش زندهست ، و من جسم دارم اما روحم کش*ته شده ، با این حال ، چرا این سوال رو از اون نمیپرسین ؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
لوکاس بینامو-
صحیح 🫂🌷
برگام فیلم ترکی
وای 😂💔
سلام فضانورد کوچولو!✨
تو به سیاره ی ما دعوت شدی!🛸
درسته که اینجا مریخ هست ولی داخل این سیاره سرخ و کوچولو جمعیتی به اسم مریخیان زندگی میکنن.🎎
با پا گذاشتن به سیاره ما 150 امتیاز از طرف فضایی ها دریافت میکنید.👽
توی یه جای کوچیکی مثل اینجا نمیتونیم همه ی اطلاعات مریخ رو به شما بگیم چون نباید این اطلاعات به بیرون درز پیدا کنه!🛰️
برای دریافت اطلاعات بیشتر به پیوی ریحانه (بیو:رییس مریخ) برین
~لطفا پیام پاک نشه~
باحالللل بود🌷☘️
🫂🌷
باحال بودد
♡♡
این کامنت فقط برای اینه که بدونی..
'𝑳𝒐𝒈𝒂𝒏 از این جا عبور کرد ☆
و یه چیز دیگه هم که میخوام بدونی اینه که:
به تلاشی که برای هدفت میکنی، افتخار کن! چون شخصیت تو، زندگی تو، موفقیت تو و حال خوبت به همین تلاش بستگی داره...🌱 ️
راستی، اگه شد یه سرم به پست های من بزن 🤍
♥︎::))