
شیلیلیلیییییی پارت آوردن براتوننننن(بالاخره این پارتتتتتت🌚)
به سرعت در طوفانی از رنگ ها و مکان های جور وا جور جا به جا میشدیم. فشاری بر روی قفسه ی سینه ام احساس میکردم که نفس کشیدن را برایم مشکل کرده بود. حالم داشت بهم میخورد و سرم گیج میرفت بنابراین چشمانم را بستم تا از سرگیجه و حالت تهوعم کاسته شود. بالاخره، هنگامی که حس میکردم فاصله ای با خفه شدن ندارم پاهایم زمین سفت را احساس کردند و چشم هایم را باز کردم. در وسط میدان گریمولد بودیم و روبهرویمان ردیفی از خانه های یک شکل وجود داشت. در نظر اول همه چیز عادی به نظر میرسید. حتی شماره های اشتباه خانه ها که اولی یازده و دیگری سیزده بود. اما ناگهان، دیوار ها از هم شکافتند و شروع به حرکت کردند و خانه ای از میانشان نمایان شد. مانند پرنده ای که سر از تخم بیرون میآورد. خانه شماره دوازده مانند اهریمنی خوفناک بالای سر دیگر خانه ها قد علم کرده بود. رنگ سیاه خانه نه تنها به آن ابهت میبخشید بلکه باعث میشد بیننده با دیدن آن ته دلش خالی و زانوانش سست شود. نگاهم به خانه دوخته شده بود با اینکه یازده سال از زندگیم را در آن گذرانده بودم. چنان غرق در تماشایش بودم که متوجه نشدم کاریس نگاهش را از خانه برداشته و به چهره رنگ پریده من چشم دوخته. با صدایی که نگرانی به طور نامحسوسی در آن معلوم بود گفت:《کلارا تو حالت خوبه؟》من که هنوز کمی سرگیجه و حالت تهوع داشتم به آرامی سری به نشانه جواب منفی تکان دادم. هیچوقت از جسم یابی خوشم نیامده بود. اما به دلیل قانون رازداری که به تازگی تصویب شده بود و همچنین غرور پدر و مادرم، برای جا به جا شدن راهی جز جسم یابی وجود نداشت. زمانی که خانه به طور کامل سرجایش قرار گرفت پدر به طرف خانه حرکت کرد و من، کالیدورا و کاریس هم پشت سرش. پدر چوبدستش را در آورد و با آن ضربه ای به در وارد کرد. در به طوری جادویی خود به خود باز شد و ما قدم به داخل خانه گذاشتیم.
پایم را که در خانه گذاشتم بلافاصله صدای قدم هایی را شنیدم. بی درنگ فهمیدم که صاحب قدم ها کیست و بعد از چند ثانیه، قامت بلند مادر در حالی که از پله ها بالا میآمد نمایان شد. مادر چهره ای خندان داشت که برایم عجیب بود. او با شادی وصف ناپذیری کاریس را در آغوش کشید گفت:《دختر ارشد من! دلم برات تنگ شده بود!》کاریس لبخند کوچکی زد و گفت:《منم دلم تنگ شده بود مامان.》مادر کاریس را رها کرد و به سمت کالیدورا رفت:《اینم از آتیش پاره ی من!》کالیدورا که لحن صحبتش با اعتراض همراه بود گفت:《مامان! من که بچه نیستم. چرا عین کوچولو ها باهام رفتار میکنی؟》مادر لبخندی زد و گفت:《تو همیشه دختر کوچولوی منی.》 سپس از او دور شد و چشمش به من افتاد. لبخندش از صورتش محو شد و جایش را به صورتی خشک و سرد داد. با لحنی که بی تفاوتی در آن موج میزد گفت:《تو هم اینجایی؟》سری به نشانه جواب مثبت تکان دادم. دهانم خشک شده بود و قادر به بیان کلمات نبودم. مادر نگاهی تحقیر آمیز به من انداخت و سپس دوباره رویش را به سمت کاریس و کالیدورا برگرداند که به من چشم دوخته بودند. یکی با نفرت و دیگری با ترحم. مادر دوباره با لحن دلنشین و محبت آمیزی رو به آن دو گفت:《برین وسایلتون رو بذارین توی اتاقتون. یه آبی به دست و صورتتون بزنین و بیاین پایین. یکم دیگه وقت شامه.》کاریس سری تکان داد و گفت:《حتما مادر.》و چمدانش را دنبال خود کشان کشان از پله ها بالا برد. کالیدورا هم پشت سرش. من و مادر در اتاق تنها ماندیم. مادر با صدایی سرد و بی روح که تا به حال از اون نشنیده بودم گفت:《عواقب تخطی از رسوم رو خواهی دید.》و بعد از پله ها پایین رفت و به آشپزخانه برگشت.
در اتاق ایستاده بودم. بالاخره در خانه بودم. ولی به جای اینکه خوشحال باشم، چون مردم معمولا از بازگشت به خانه خوشحال میشوند، احساس دیگری داشتم. نمیدانم آن حس چه بود، ولی هرچه بود باعث میشد به این فکر بیوفتم که به اینجا تعلق ندارم. دوباره به یاد رفتار مادر افتادم. اشک در چشمانم حلقه زد. چرا باید به خاطر چیزی که در آن دست نداشتم تاوان میدادم؟ مگر من از کلاه خواستم تا در گروه هافلپاف بیوفتم؟ آیا من مقصر بودم؟ بغض بر گلویم فشار میآورد ولی نه، نباید دوباره گریه را سر میدادم. روی تخت دراز کشیدم و به سقف چشم دوختم. علت آن حرف مادر چه بود؟《عواقب تختط از رسوم رو خواهی دید.》این چه معنایی داشت؟ به دنبال جوابش بودم که صدای مرا به خود آورد و سکوت را شکست:《کلارا!》متعجب از جا بلند شدم و یک ثانیه بعد در باز شد و سدرلا وارد اتاق شد. قبل از آنکه متوجه شوم چه اتفاقی دارد میافتد مرا محکم به آغوش کشید و گفت:《دلم برات تنگ شده بود!》بهت زده نگاهش کردم و گفتم:《سدرلا تو... تو حالت خوبه؟》سدرلا مرا رها کرد و گفت:《آره عالیم! چطور؟》_آخه... این طرز برخورد... این استقبال... +ای بابا. نکنه تو فکر کردی که حرفای مامان رو من اثر داره؟ نه خواهر من، نه. من سرسخت تر از این حرفام. لبخندی رو لبم نشست. بالاخره یکی بود که با دیدنم رو ترش نمیکرد. پیشبینی کاساندرا درست از آب در آمده بود.
پس از خوردن شام، سدرلا دست مرا گرفت و گفت:《بیا. باید یه چیزی نشونت بدم.》و مرا دنبال خود کشید. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودیم که ایستادم و گفتم:《هی، این مسیر میرسه به اتاقی که فرشینه داخلشه.》سدرلا نیم نگاهی به من انداخت و چیزی نگفت. گفتم:《چیه؟ میخوای اسم سوختمو نشونم بدی؟》سدرلا سری تکان داد و گفت:《مسئله اینه کلارا. اسمت اصلا سوخته نیست.》با تعجب به او چشم دوختم. پس آن نامه، رفتار های مادر و پدر، دلیلش چه بود؟ یعنی من هنوز عضوی از شجره نامه بودم؟ با حیرت از سدرلا پرسیدم:《منظورت چیه که اسمم نسوخته؟ پس اون همه تهدید های مامان چی بود؟》سدرلا آهی کشید و گفت:《باید خودت ببینی.》و به مسیر خود ادامه داد. دنبالش رفتم. امکان نداشت حرف سدرلا صحت داشته باشد. مادر در نامه به صراحت گفته بود که جایی در شجره نامه ندارم. یعنی ممکن است تصمیمش عوض شده باشد؟ ممکن است مرا بخشیده باشد؟ پس دلیل رفتار هایش چه بود؟ هنگامی که به اتاق رسیدیم، سدرلا در را باز کرد و من واردش شدم. سالنی بزرگ بود که سقفی بلند داشت. دیوار ها رنگ زیتونی داشتند و اتاق پر از فرشینه های جورواجور بود. پنجره ی کوچکی بر روی دیوار کنار در به چشم میخورد که پرده ای مخملی به رنگ سبز یشمی بر روی آن خودنمایی میکرد. چند صندلی راحتی در جای جای اتاق وجود داشت و میزی در روبه روی هر کدام. اما مهم تر از همه، فرشینه ی بزرگی بود که بر روی دیواری رو به روی در قرار داشت. جلو رفتن و نگاهی به شجره نامه انداختم. همه چیز عادی به نظر میرسید. تنها اسم های سوخته ی شجره نامه، عموهایم، فینیاس بلک و کیگانوس بلک بوند. اما بعد دقیق تر نگاه کردم. و متوجه چیزی که سدرلا از آن حرف میزد شدم. ادامه دارد....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
🎶Sabina🎶 💚روایت اشتباهp8 را لایک کرد.
_______
به به ببین کی اینجاسسسسس
@💛Clara🖤
فدایی دارییییییان شاءالله روز قیامت😔💔
______
کافر که میگن فقط خودت
عیبابا عیبابا😔💔
اینم 100
حالا انشالله شما پارت جدید دادی شروع میکنم به خواندن داستان زیباتون
فدایی داریییییی
ان شاءالله روز قیامت😔💔
بزار دیگه به خدا دارم میمیرم
بزاری منم سه پارت از داستانمو پشت سر هم میزارم
تو بررسیه
منتشر بشه منم سه پارت میزارم
ندی میام تهران کوشتت میکنم
منتظرم بیای😔💔
من که فحش کشت کردم رفت 😁💔
کلارا پارت ندی خودم کوشته میکنمت
پارتتتتتتت بدهههههههه
باشه به خدا دارم تایپ میکنممممممم
@💛Clara🖤
به خدا یه بار دیگه زیباییتو انکار کنی همین دمپایی رو میکنم تو....حلقت✅️🩴
______
ببینم از پشت گوشی میتونی😔✅
@💛Clara🖤
مو به اون قشنگی رو اجنه دارن؟اون چشما؟نبینم دوباره از این حرفا بزنی فرزندم🥰🩴
______
لابد از ما بهترونم...
به خدا یه بار دیگه زیباییتو انکار کنی همین دمپایی رو میکنم تو....
حلقت✅️🩴
@💛Clara🖤
تو حرف از قیافه بد نزن وگرنه با همین دمپایی میوفتم دنبالت🥰🩴
______
بیا باو
توکه رو صورتت زخم نداری و اندازه ی برج میلاد نیستی😊💔
مو به اون قشنگی رو اجنه دارن؟
اون چشما؟
نبینم دوباره از این حرفا بزنی فرزندم🥰🩴