سلااام ، من بازم برگشتم☆ مرسی که هستین بچه هاااا فقط این و بگم که من موقع امتحان ها نیستم ولی بعد از اینکه که تموم شدن دوباره برمیگردم♡
باد واقعاً اواخر تابستون لذت بخشه.
با اینکه یه تیشرت ساده سفید و یک شلوارک کرمی تا زانوم پوشیدم ، انگار گرما علاقهی خاصی به اذیت کردنم داره.
با بیخیالی به ساک هام نگاه میکنم. دستم و روشون میزارم و به عقب جلو حرکتشون میدم تا بیشتر برام اعتراض کنن.
آروم میگم : دیگه شماهم پیر شدید.
پوزخندی میزنم و به انتهای جاده خیره میشم. انگار این ایستگاه ، ایستگاه منه.
نه کسی میاد دنبالم ، نه کسی از کنار جاده برای کنجکاوی رد میشه ، نه بچه ای که اون رو درحال شکنجه کردن مورچه ها وسط جاده ببینم ، هیچی!
من خیلی وقته این و فهمیدم ، اما انگار باز منتظر یه نفرم......نمی دونم......یه حسی تو دلم میگه بالاخره یه نفر من و پیدا میکنه و بهم میگه حالت چطوره؟
هوفی میکشم که یهو حس میکنم زمین میلرزه.
بلند میشم کوله پشتی و کولم میکنم و دوتا ساکم در دست میگیرم و آماده میشم تا جنگل عزیزم و ترک کنم.
اتوبوس آبی رنگ که در نور برق میزنه و در بعضی جاهاش رنگ هاش رفته بود و گودال های کوچیکی روش درست شده بودن ، با یه تبلیغ مسخرهی خمیر دندان کنارم وایساد.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
خیلی خوف بود
مرسی که هستید ☆
انسان های شرافتمندی مثل تو بهم انرژی میدن سندی عزیزم:))
💖💖😊مرسی
عالی
داستانت عالیه (:
مطمئنم میتونی یکی از
بهترین نویسنده ها بشی !🌷
همینجوری به کارت ادامه بده و
از خودت بهترین نویسنده رو بساز .🔮
با آرزوی موفقیت:لونا 🌷
به کتابچه ی لونا نیز سر بزنید 🎍
اسم کتاب های کتابخانه ی لونا : دخترک گمشده 🌹