×داستان ترسناک×p2

بعد از اینکه شنیدیم خانم همسایه مادربزرگم ناپدید شده رفتیم تو همون محله تا ببینیم چخبره... همش مربوط به اون زیر زمین قدیمیه... از این اتفاق ۴ سال میگذره...خانوادم فراموش کردن ولی ج؛ س••د مادربزرگ هنوز تو ذهن من مونده. بعد از مدرسه رفتم محله قدیمی تا ببینم تو اون زیر زمین چیه. با سرعت در و باز کردم و از پله ها آروم آروم...

پایین رفتم... چراغ و روشن کردم و چیزی که دیدم و باور نمی کردم! اونجا خالی بود! نه ج@س،د نه خ٠و-ن نه هیچی... اما اونجا نسبت به بقیه خونه خیلییی سرد تر بود... ولی اونجا کولر و پنکه نبود حتی در و پنجره ام تو زیر زمین نمیزارن که بگم سوز میاد یا چیزی... بی خیال شدم و برگشتم خونه... شب بارون و رعد و برق شدیدی میزد. منم درحالی که تو گوشی با دوستم چت میکردم چیپس می‌خوردم یهو دوستم تماس تصویری گرفت منم جواب دادم...

وقتی تصویر دوستم بالا اومدچیزی جز صفحه سیاه نبود و یدفه صدا جیغ دوستم اومد. گفتم داره شوخی میکنه و قطع کردم. فرداش شد مراسم خ. ت. م دوستم. برای خانوادمم همین اتفاق افتاد حتی بقیه دوستام... خونه مادر بزرگ نفرین شده بود... امروز درحالی که پرواز میکردم مراسم خ. ت. مم و که خاله و داییام برام گرفتنو دیدم.

خب تموم شد... بدبخ آخرش م. ر. د😔☠️براش خرما میدم بیا بردار🥔🥔🥔

اضافه❌❗