×داستان های ترسناک ×

من بخاطر شغل پدر و مادرم با مادر بزرگم زندگی میکنم. خیلی دوستش دارم اون بهترین مادربزرگ دنیاست. اما بعضی وقتا عجیب میشه. دیشب صدای در زیر زمین میومد. فک کردم مادر بزرگمه اما وقتی رفتم تو اتاقش، اون خوابیده بود. رفتم زیر زمین ببینم چی شده. خبری نبود ولی... صبح مادر بزرگم ناپدید شد و هرچی دنبالش گشتم ندیدمش. تا شب دنبالش بودم و وقتی برگشتم خونه... در زیر زمین باز بود! من دیشب اونو بسته بودم. رفتم بخوابم تا صبح به پلیس اطلاع بدم که چه خبره. نزدیکای ۳ صبح صدای جیغ مادر بزرگ اومد و...

من در حد مرگ ترسیده بودم. اولش فکرای ترسناکی کردم اما کم کم به خودم اومدم و گفتم شاید مادر بزرگ پیدا شده رفتم بیرون داخل حیاط اما خبری نبود... صدا از بیرون نمیومد... از زیر زمین بود! مونده بودم که برم یا نه. با ترس در زیر زمین رو باز کردم و ج. س. د مادر بزرگ رو دیدم. منم فقط ۱۴ سالم بود و از شدت ترس بی هوش شدم...

وقتی به هوش اومدم خانم همسایه بالای سرم بود. اونم جسد رو دیده بود و پلیس خبر کرد. منم یه مدت پیش خانم همسایه زندگی کردم و وقتی پدر و مادرم برگشتن و ماجرا و براشون تعریف کردم شغلشونو رها کردن و دیگه پیش من موندن. چند روز پیش از همسایه ها شنیدم که خانم همسایه ناپدید شده!...

بقیه اش و تو پارت بعد میزارم^_^ اگ دوس داشتی لایک کن ✨🥛🍫🙂