
این داستان درمورد زندگی یک پسر نوجوان در سال ۱۸۴۵ است برای درک بهتر این قسمت اول قسمت های قبل را بخوانید با تشکر ❤

به سمت پنجره رفتم و وقتی از پنجره بیرون را نگاه کردم پسر بچه ای شیطون رو دیدم احتمالا پسر یکی از خدمتکاران عمارت های اطراف یا حتی شاید همین عمارت بود چون می توانست از سطلی که بر دست داشت و لباسی که بر تن داشت این حدس را زد، پسر بچه دوید و از عمارت خارج شد و من از فکری که به ذهنم آمد خندیدم شاید ویکتوریا راست میگوید من واقعا ترسیده شدم، رفتم و روی تخت مثل یک جنازه دراز کشیدم بالافاصله ویکتوریا وارد اتاق شد و گفت:چه اتفاقی اینجا افتاده؟_قضیه را برای او گفتم فقط می خواستم سریع تر یک خدمت کار را صدا کند تا شیشه ها را بردارد و سریع تنهایم بگذارند

تا بتوانم درست به شرایطی که در آن هستم فکر کنم خدمتکار شیشه ها را جمع کرد و رفت و وقتی فکر کردم که دیگر تنها شدم بالافاصله خدمتکاری دیگر با سینی صبحانه وارد اتاق شد من آهی کشیدم زیر لب گفتم انگار قرار نیست تنها بشم کمی عصبانی شدم اما ظاهر خودم را حفظ کردم و از خدمتکار تشکر کردم وقتی که خدمتکار رفت به سینی صبحانه نگاه کردم و بیشتر از همه چای سبز چشمم را گرفت انگار من هم به پدرم شبیه بودم با اینکه همیشه در افکارم او را انسانی خشک و بی ذوق می دونستم که هیچوقت طعم واقعیه زندگی را نچشیده

چای سبزم را نوشیدم و سپس سینی را کنار زدم تا راحت بخوابم چند وقتی بود که احساس میکردم که دوست دارم زندگی من فقط یک خواب بد باشد و فردا صبح در یک مزرعه بزرگ در کنار رودخانه ای که زلالی آبش زبان زد مردم بود بیدار شم مثل پدرم شدن بسیار کار سختی است چون در بعضی از شرایط واقعا احساس میکنم که مادر زادی بدون احساس چشم به جهان گشوده، چه میشد پدر من هم مثل اکثر پدر های دیگر مجبورم میکرد که کتاب های تاریخی و علمی را بخوانم چند ساعت قبل از فروش آفتاب با او در مزرعه شروع به کار میکردم ، دنیایی که داشتم را دوست نداشتم چون این دنیا را من برای خودم نساخته بودم،پردم برایم ساخته بود

نفهمیدم چه شد که به خواب رفتم وقتی بیدار شدم هوا رو به تاریکی بود یعنی واقعا من کل روز را خواب بودم ملافی را روی خودم میدیدم اما من که بر روی خودم ملاف نداده بودم کمی متعجب بودم که احساس کردم صدای پایی نزدیک من میشود ویکتوریا بود لباس آبی رنگی پوشیده بود و لبخندی بر لب داشت_ویکتوریا:بالاخره بیدار شدی خاویر؟ کم کم می خواستم طبیب را خبر کنم نکند نمرده باشی ههه_ خاویر:چند وقتی میشد که انقدر نخوابیده بودم به این خواب نیاز داشتم_حالا که چشم پدر را از خود دور میدیدم می تونستم تخلفاتی را انجام دهم که فقط از نظر پدرم این کار تخلف بود می تونستم کمی راحت تر باشم _ویکتوریا: وقتی آمدم سری به تو بزنم دیدم که به خواب رفتی و هوا سرد شده است من هم ملافه را رویت انداختم _ بیرون را از پنجره نگاه کردم، هوا ابری بود

از اینکه از زندگی یکنواختم فاصله گرفتم کاملا احساس رضایت میکردم سرم را چرخاندم و به ویکتوریا نگاه کردم او هم به من لبخندی زد وقتی میخندید یا لبخند میزد چاله گونه اش مشخص میشد و احساس میکردم شیفته ی خنده های او شدم، خاویر: لبخند زیبایی داری _ویکتوریا انگار که خجالت کشیده باشد سرش را به پایین انداخت و گفت:ممنون_و بعد از اتاق خارج شد تو این فکر بودم که شاید به او علاقه مند شدم اما یک سوی دیگر از خودم فریاد میزد که باید حرف های پدر را گوش دهم و احساسات را دور بیاندازم، من را می خواستند به قتل برسانند چطور میتوانستم به این موضوعات فکر کنم

از روی تخت خواب بلند شدم و به سمت آینه که در سمت چپ تخت چند قدم آن ور تر بود حرکت کردم، روبه روی آینه خودم را مرتب کردم و موهای موج دارم که روی چشمان قهوه ای رنگم افتاده بود را کنار زدم پوست سفیدم به مادرم شباهت داشت در صورتی که پدرم رنگ پوست سبزه ای داشت و منو بخاطر سفید بودن پوستم جلوی دوستانش دست می انداخت این اتفاق فقط موقعی رخ میداد که پیش از حد شراب سرخ نوشیده است اما می توانستم متوجه شوم که از اعماق وجودش نظرش درباره ی من چه بود بدنم مثل بقیه همسن هایم ضعیف و لاغر نبودم من بدنی عضلانی داشتم که به لطف بالا بردن سنگ به بالای کوه یا خورد کردن هیزم و ... که جزو تمرینات پدر بود بدنم اینگونه شکل گرفته بود

صدای چکمه ها نوید این را میدادند که سرباز ها به اینجا آمدند و احتمالا با کلانتر کار دارند من هم که کنجکاو شده بودم که نقشه چگونه پیش رفته به سمت درب ورودی عمارت دویدم وقتی از اتاق خارج شدم ندانستم چگونه از پله ها به پایین آمدم و آنقدر عجله داشتم که در راه با چند خدمتکار برخورد کردم من فقط می خواستم بدانم کا همه چیز خوب پیش رفته است یا نه من خودم را مسئول حفاظت از خانواده ام می دانستم

خیلی ممنون که تا اینجا خوندید اگه دوست داشتید لطفا کامنت و لایک فراموش نشه تا قسمت های بعد سریع تر نوشته بشه خیلی ممنون ❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
ممنون
واقعا استعدادی که داری🛐🛐🛐🛐
کوچیکتم
عالی بود
داستان جالبی هست دلم میخواد ادامه اش بدی.
خیلی ممنون
🩷
فوقالعاده بود
❤
داستانت حمایت میشه، داستانم حمایت شه؟ 🥺
اسمش :دخترک گمشده 🌹
چرا که نه ❤❤
متشکرم 🌹