
این داستان درمورد پسر نوجوان یک خانواده ی مهم در سال ۱۸۴۵ هست

همیشه باید در یک زمان مشخص شده از خواب بیدار شوم، پدر سعی دارد زندگی نظامی را از الان به من یاد دهد تا در دوران جنگ آمادگی روبه رو شدن با بدترین شرایط را داشته باشم هر موضوع هم که مطرح نباشد در نهایت من یک پسرم و باید در هر شرایطی قوی باشم، امروز صبح که طبق معمول چند دقیقه قبل از طلوع آفتاب بیدار شدم به سمت پنجره رفتم و دریچه را باز کردم باد زوزو میکشید و درختان را جوری تکان میداد که انگار درختان می خواستند از جا دربیایند در تاریک ترین نقطه شب هر نوجوان دیگری بود از این صحنه وحشت میکرد اما من چیزی را حس نمی کردم انگار تمرین های پدر جواب داده است

در افکار خود غرق بودم که در اتاقم باز شد، پدر بود احتمالا آمده بود که ببیند من بیدار شدم یا نه_خاویر:سلام پدر _پدر:چرا روی لباست چروک افتاده؟ نکنه در خواب مثل بچه های کوچیک غلت میزنی؟ _خاویر:عذر میخوام پدر دست خودم نیست _پدر:اگر نتوانی خودت را کنترل کنی چگونه می خوای کنترل یک خاندان را بدست بگیری؟ لباست را عوض کن باید به خانه ی کلانتر ریس برویم _خاویر:چرا؟_پدر:خواهی فهمید_پدر رفت و در را بست تا من لباس هایم را بر تن کنم همیشه همینقدر مرموز و با کنایه صحبت میکرد و من داشتم بهش عادت میکردم

در کمد را باز کردم و با کلکسیونی از کت های مشکی و قهوه ای و پیراهن های سفید خودم رو به رو شدم از آنجایی که می خواهیم به خانه ی کلانتر برویم باید لباسی رسمی بپوشم یکی از پیراهن های سفیدم را برداشتم و جلیقه مشکی ای که مادرم برایم درست کرده بود را روی آن پوشیدم و شلوار قهوه ای رنگی از تاریک ترین نقطه ی کمد برداشتم با چکمه ای مشکی که یادگار برادم بود پوشیدم از اتاقم بیرون آمدم

همانطور که از پله ها به سمت پایین میرفتم در این فکر بودم که برای چه این وقت صبح باید به خانه ی کلانتر میرفتیم معمولا در این شرایط یکی از بزرگان شهر به قتل رسیده یعنی ممکنه شهردار به قتل رسیده باشه؟ از آنجایی که مخالفان زیادی داشت این موضوع بعید نیست،در همین افکار بودم که متوجه شدم به پایین پله ها رسیدم و پدر با یک چاقو ی جیبی که در دست داشت به سمت من می آید _پدر:این چاقو رو بگیر نیازت میشه_خاویر:چرا مگر چه اتفاقی افتاده؟_پدر به طوری که انگار چای سبزش سرد شده است اخم کرد و گفت:خواهی فهمید بهتره بیشتر از این سوال نپرسی_بعد از پایان این جمله با مادر به سمت کالسکه رفت

من در جایم میخکوب شده بودم برای اولین بار در سن ۱۷ سالگی احساس ترس به من دست داده بود چشمم به میزه غذا خوری افتاد هیچی روی آن نبود یعنی پدر صبحانه هم نخورده است؟ او بدون نوشیدن چای سبز روزش رو شروع نمیکرد حالا چه اتفاقی افتاده که اینگونه شتابان من را فرا خوانده؟،احساساتم را جمع و جور کردم و به خودم یادآوری کردم که من یک انسان قدرت مند هستم به سمت کالسکه رفتم و سوار شدم و پدر به کالسکه چی دستور داد که حرکت کند، خورشید داشت طلوع میکرد هوا کمی روشن شده بود

پدر و مادر زیر لب پچ پچ میکردن که ناگهان در میانه ی راه_پدر به من نگاه کرد و گفت: چاقو را خونی کن_خاویر:کدوم چاقو؟_پدر:همون که تو جیبته_خاویر:آخه چرا؟_میدونستم پدر دوست ندارد دلیل کار هایش را ازش بپرسم بخاطر همین قبل از اینکه دوباره قیافه ی خشمگینش را به من نشان دهد چاقو را از جیبم در آوردم و با زخم های سطحی روی دستم چاقو را به خون خودم آغشته کردم بعد از اینکه پدر دید که چاقو کاملا خونی شده او از دستم گرفت و به مادر داد مادر هم که دستکش مشکی رنگی پوشیده بود دسته ی چاقو را با دستش تمیز کرد و به کالسکه چی دستور داد که وایسه

مادر پیاده شدو به سمت جنگل رفت سوال های زیادی برایم پیش آمده بود اما سکوت رو ترجیح دادم پدر با چند دستمال دستان من را بست تا جلوی خون ریزی را بگیرد سپس مادر بدون چاقو برگشت دوباره سوار کالسکه شد و گفت:تو به قتل رسیدی...

این داستان قسمت دوم داره اگه خوشتون اومد حتما کامنت بزارید تا من هم برای نوشتن بقیه قسمت های این داستان انرژی بگیرم خیلی ممنون که تا اینجاشو خوندی❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی داستانت قشنگ بود 🌙
ولی بنظرم بهتره که جلوی اسم ها : نذاری .
عالییییی بودددد
داستانت عالیه جزو معدود داستان های خوب تستچیه
❤
چه جالب 🛐
ممنونم
داستانت حمایت میشه، داستانم حمایت شه؟ 🥺
اسمش :دخترک گمشده 🌹
عالی بود🌻
بک میدم✨
پین؟
چه باحال
چشمات باحال میبینه😂❤
ممنون
سلام سلام من یه دختر کتاب فروشم که به تازگی آنلاین شاپم رو داخل ایـ.تا باز کردم و تمامی کتاب هام رو با تخفیف تقدیم میکنم اکه لینکشو میخوای لطفا بیا پیوی:)
امیدوارم موفق بشی💪🏻❤