
داستانی براساس واقعیت

یکی بود یکی نبود!بعد از اینکه اِما فهمید الیزابت با یکی از همکلاسی هایش به خاطر تهمتی که به اِما زده بود درگیر شده،امیدش برای تداوم تلاش هایش بیشتر شد اما او باز هم نگران قضاوت های زود هنگام و نا به جای هم کلاسی هایش بود و نمیدانست چگونه میبایست خود را ازشر آنها در امان نگه دارد!

به همین علت همواره روند تلاش کردن برای بهبود روبط اجتماعی اش را به تاخیر می انداخت!وحتی میشود گفت برای اینکه مجبور نشود مجددا با ترسش از پس زده شدن روبه رو شود در این راه به عقب نیز قدم بر میداشت!به هرحال او نتوانست در ۹ ماه سال تحصیلی آنگونه که باید و شاید در روابط اجتماعی اش پیشرفت میکرد بکند!او بیشتر از سابق احساس ترس واضطرابی را در وجودش احساس میکرد البته این احساسات که آمیخته شده با حس نفرت از خود و ناکافی بودن برایش بود!

سال تحصیلی جدید در همان مدرسه آغاز شد...اِما ناامید و امیدوار پیش به سوی کلاسی که هیچ کس در آن منتظرش نبود قدم برداشت(اِما با الیزابت زیاد صمیمی نبود آنها فقط باهم مراوده و ارتباط خوبی داشتند)..چشمش به لیلیث که افتاد تمامی اتفاقات سال گذشته از جلوی چشمش گذشت به یاد آورد که روزی دوست داشت که با او دوست شود!پس به طور ناگهانی تصمیم گرفت برود و مشکلش را با لیلیث درمیان بگذارد'مشکل داشتن اضطراب در هنگام صحبت در جمع'...هرچند که لیلیث در آن هنگام که اِما این تصمیم را گرفت،تقریبا با تمام بچه های کلاس دوست شده بود و در کلاس محبوب و معروف بود و اِما احساس میکرد دوستی با او سخت خواهد بود زیرا او قرار نیست تماما کنار اِما بتواند باشد و قرار است گاهی اِما را رها کند تا به کنار دوستان دیگرش برود....اما ،اِما پرده ی افکار منفیانه اش را کنار زد و تردید را رها کرد و به طرف لیلیث قدم برداشت!شاید بزرگ ترین قدم هایش در مسیر بهبود روابط اجتماعی اش در کل زندگی اش!

لیلیث به همراه دوستانش در حال رفتن به سمت حیاط است!-لی..لیث +بله اِما -میتونی یک لحظه وایستی؟یه چیزی بگم؟ +آره حتما،بگو -م..ن من نمیتونم تو جمع.....اِما مشکلش را برای لیلیث شرح داد و لیلیث هم گفت چرا که نه بیا همراه من بریم به اکیپ بچه های کلاسمون! چشمان اِما برقی زد و شاد شد و از لیلیث چندین و چندبار تشکر کرد

همه چیز به خوبیِ خوب پیش میرفت و اِما در راه بهبود روابط اجتماعی اش قدم های بزرگی برداشته بود به طوری که با چند نفر از همکلاسی هایش هم تا حدی دوست شده بود(نه به میزان صمیمیتش با لیلیث)!حتی در اردویی با همکلاسی هایش همراه شد و با آنها به او خیلی خوش گذشت! اما به یک باره دعوایی(که اِما در آن مقصر نبود و این اتفاق به طورغیرعمدی رخ داده بود اِما حتی عذرخواهی هم کرد اما لورا روی حرف اشتباه خود پافشاری میکرد!)بین او و یکی از همکلاسی های محبوب کلاس(لورا) رخ داد هرچند که لیلیث از او دفاع کرد اما این دعوا باعث شد ناگه ورق برگردد و بیشتر بچه های کلاس با او به لج بیوفتند!...نکته قابل تامل و نگران کننده برای اِما،دوستی به شدت صمیمی ای که میان لورا و لیلیث جریان داشت بود (آنها قبل اینکه اِما با لیلیث دوست شوند دوست بودند)و این موضوع اِما را نگران کرده بود که نکند لورا ماجرا را به شکلی اشتباه برای لیلیث شرح دهد و دوستی لیلیث واِما را برهم بزند!..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام سلام من یه دختر کتاب فروشم که به تازگی آنلاین شاپم رو داخل ایـ.تا باز کردم و تمامی کتاب هام رو با تخفیف تقدیم میکنم اکه لینکشو میخوای لطفا بیا پیوی:)
این داستان دنباله داره:)
اگر علاقمندید لطفا به پارت های قبل هم سر بزنید🌹🌝
اما رو خیلی خوب درک میکنم :)
:)))
عالیهه داستانت🥲
خیلیییی ممنونمم🌝🌹
🥲🤍
دقیقا عین همین اتفاق برام افتاد دقیقا عینش اول همه چیز خوب بود تا سر چیزی ک تقصیرم نبود باهام لج افتادن
چقدر درکت میکنم:')
مثل همیشه عالی
ممنونممم🌝💖💖
عالیییییییییییییییی! 🌷💗
ممنوننن🌝💖
عالی بود مثل همیشه🤍🥲
ممنونمم🌸💖
سلام فرشتهی زیبا!
خیلی قشنگ بود ، واقعا قابل تحسین هستی! ✨🫂
اما ، امیدوارم ناراحت نشی من فقط میخوام راهنماییت
کنم . گذاشتن علامت تعجب « ! » آخر هر جمله خبری
اشتباهه . تو اسلاید دو کل علائم نگارشی همین علامت
تعجب بود . به نظرم بهتره از علائم دیگه هم استفاده کنی :)
مثلا برای جمله های خبری ، استفاده از نقطه درسته .
موفق باشی! 3>
ممنونمم،خیلیی ممنون💕
نه چرا ناراحت بشم
همین که وقت گذاشتین و اشتباهاتم رو گرفتین خودش خیلی کمک بزرگی بود
ممنون حتما در سری های بعدی اصلاح میکنم
دلم واسه شخصیت اصلی سوخت:(
همچنین:'))