مرد چند بار پلک زد. نمی توانست باور کند که این آخرین دیدارشان باشد. بغض گلویش را گرفته بود اما این بغض در برابر احساس گناه چندین و چند ساله اش هیچ بود هیچ!
زن در حالی که لبخند غم انگیزی زده بود، قطره های کوچک و بزرگ اشک را که یکی پس از دیگری بر گونه های مرد فرو می ریختند، پاک کرد و به آرامی بر گونهی خیسش بوسه زد.
دست های سرد و مجروحش را در دست گرفت و با صدای نازکش گفت: نترس! این آخرین دیدارمان نخواهد بود. هر گاه قلب هایمان برای هم بتپد و ضربان نبض هایمان یکی شود، زمان متوقف میشود و همه چیز از حرکت می ایستد. آن وقت است که می توانیم بگوییم به هم رسیده ایم.
مرد می دانست که دیگر او را نمی بیند. اما هنوز در گوشهای از قلب ساکت و خاموشش امید داشت. اما شاید امیدی واهی.
زن برای آخرین بار لبان ترک خوردهی معشوقش را بوسید و رفت.
رفت اما آنگونه که قول داده بود بازنگشت.
رفت و خود را به دامان بی رحم مرگ سپرد.
رفت و مرد را با کوله باری از حس گناه، خشم و اندوه، تنها گذاشت.
و شاید این پایانی برای هر دو بود....
هپی هپی🎂
از اسلاید ۴ خیلی خوشم اومد،عالی بود🤩،ولی راستش آخری متوجه نشدم چیشد.
ممنونم
اسلاید آخر یه قسمت از یه داستانی عه که نوشتم
داستاناتو کامل بذار،خیلی قشنگن😍
ممنونم
❤❤
وااااای خیلییییی عااااالیییین
مرسی عزیزم❤
خیلی زیبا بودن
مچکرم❤
داشتم رد میشدم🚶♀...
گفتم سلام کنم و قلب بی رنگ قرمز کنم❤
_راستی عالین حتما ادامه بده🤝❤
🚶♀️...
لطف داری
چشم حتما
عالییییههههه
حتمن ادامه بده
واقعا؟
مچکرم ❤
ارع چرا که نه خیلی خوبن💙