
نمیدونم اینو تا حالا گفتم یا نه اما من معمولا شعر و داستان مینویسم. دوست داشتم چند تاشون رو با شما به اشتراک بذارم و نظرتون رو بدونم تا بتونم در این زمینه پیشرفت کنم. خوشحال میشم نظراتتون رو برام کامنت کنین
آمدی و بغض من شدی رفتی و گریه سر آمد خندیدم خندیدی و از تو شادی برآمد بغض کردم اشک ریختم خنده هایم نیامد بعد تو بی تو دگر خاطرات خوش یادم نیامد
مرد چند بار پلک زد. نمی توانست باور کند که این آخرین دیدارشان باشد. بغض گلویش را گرفته بود اما این بغض در برابر احساس گناه چندین و چند ساله اش هیچ بود هیچ! زن در حالی که لبخند غم انگیزی زده بود، قطره های کوچک و بزرگ اشک را که یکی پس از دیگری بر گونه های مرد فرو می ریختند، پاک کرد و به آرامی بر گونهی خیسش بوسه زد. دست های سرد و مجروحش را در دست گرفت و با صدای نازکش گفت: نترس! این آخرین دیدارمان نخواهد بود. هر گاه قلب هایمان برای هم بتپد و ضربان نبض هایمان یکی شود، زمان متوقف میشود و همه چیز از حرکت می ایستد. آن وقت است که می توانیم بگوییم به هم رسیده ایم. مرد می دانست که دیگر او را نمی بیند. اما هنوز در گوشهای از قلب ساکت و خاموشش امید داشت. اما شاید امیدی واهی. زن برای آخرین بار لبان ترک خوردهی معشوقش را بوسید و رفت. رفت اما آنگونه که قول داده بود بازنگشت. رفت و خود را به دامان بی رحم مرگ سپرد. رفت و مرد را با کوله باری از حس گناه، خشم و اندوه، تنها گذاشت. و شاید این پایانی برای هر دو بود....
مهم نیست که زنده بمونم یا بمیرم. چه اهمیتی داره که چه بلایی سر من میآد؟ تو فقط به فکر خودتی و جز خودت، به کس دیگهای اهمیت نمیدی. در حالی که اگه یک لحظه دور از من باشی، با یک مرده هیچ فرقی ندارم. فقط بهم بگو دوست دارم! ببین به خاطرت چه کارها که نمیکنم. اما، اگه بگی دوستم نداری، از خودم متنفر میشم. کافیه تب کنی تا جونم رو به تو ببخشم، گریه کنی تا نابود بشم و بخندی تا از نو ساخته بشم. فقط یک اشاره، یک کلمه یا یک صدا، میتونه من رو به کلی تغییر بده. من برای تو هر کاری میکنم، اما تو حتی تظاهر به دوست داشتنم بکنی. میدونم که خیلی سخته ولی، تظاهر کن که برای آخرین لحظات کنار منی.
زن درحالی که سعی داشت لکه ی خونی را که روی لباسش ریخته بود پاک کند، به دختر نحیفی که جلوی پایش زانو زده بود گفت:(( سعی نکن فرار کنی. تو نمیتونی از گذشت فرار کنی. نمیتونی از حقیقت فرار کنی. خقیقت تلخه اما بخشی از وجود توعه. حقیقتی که میگه تو جز یک یتیم بدبخت چیز دیگهای نیستی.)) ادوارد که کمی دورتر ایستاده بود، با پرخاشگری به زن حملهور شد و با عصبانیت گفت:(( خفه شو! فقط خفه شو زنیکه ی.....)) اما قبل از آنکه بتواند جملهاش را تمام کند، در کسری از ثانیه نقش بر زمین شد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هپی هپی🎂
از اسلاید ۴ خیلی خوشم اومد،عالی بود🤩،ولی راستش آخری متوجه نشدم چیشد.
ممنونم
اسلاید آخر یه قسمت از یه داستانی عه که نوشتم
داستاناتو کامل بذار،خیلی قشنگن😍
ممنونم
❤❤
وااااای خیلییییی عااااالیییین
مرسی عزیزم❤
خیلی زیبا بودن
مچکرم❤
داشتم رد میشدم🚶♀...
گفتم سلام کنم و قلب بی رنگ قرمز کنم❤
_راستی عالین حتما ادامه بده🤝❤
🚶♀️...
لطف داری
چشم حتما
عالییییههههه
حتمن ادامه بده
واقعا؟
مچکرم ❤
ارع چرا که نه خیلی خوبن💙