« سرگذشت دختری دیوانه».p1

دستانم را در دستانش فشرد. وهمزمان گفت: دوسِت دارم .» با نگاهی سرد وحاکی از بی تفاوتی به اونگاه کردم. او ادامه داد: تو دوباره پیشم می آی». سرش رابلند کرد ومتوجه نگاه من شد . با آزردگی میگوید: چی شده ؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟» میگویم : چه دروغ شیرینی!!!». با نگاهی پرسشگرانه به من نگاه میکند . می گوم: لازم نیست فیلم بازی کنی». میگوید : تو داری چی میگی؟».

- حقیقتو ». ودستانم را از دستانش جدا میکنم. - این چه رفتاریه؟» با صدایی سرد میگویم: تو منو دوست نداری.اینا همش فیلمه. میدونم که با رفتنم خوشحال میشی.» میگوید : من کی گفتم دوسِت ندارم». - نگفتی ولی ثابت کردی .همون روزی که منو ول کردی و رفتی» . به سمت ماشین حرکت میکنم . بدنبالم می دَوَد و شانه ام را میگیرد . ومیگوید: معلومه چی شده؟ چرا اینطوری میکنی؟ من کی ولت کردم.».

شانه ام را از دستش با شتاب جدا میکنم .و میگویم : همتون یجورین.» سوار ماشین میشوم.به پنجره میکوبد واسمم را صدا میزند. میگویم : می تونی راه بیوفتی عمو ». عمو از اینه نگاه میکند و میگوید: مطمئنی که میخوای اینطوری ترکش کنی ؟ بعدا پشیمون میشیا!». میگویم : اول اون منو ترک کرد ، در ضمن دیگه پشیمون نمیشم ، لطفا را بیوفت، جهنم منتظرمه».

ماشین حرکت می کند و من در تماشای قطرات باران محو میشوم... ...........................................................