در محاصره ی ارواح

او با گریه میگوید: خواهش میکنم ولم کنید». صدا ها زمزمه کنان میگویند:تو با ما خواهی امد. ... دخترک به سمت اتاقش میدود. ولی صدا ها همچنان به دنبال او هستند. با التماس میگوید: لطفا ولم کنید، من هنوز ارزو های زیادی دارم.

وصدا ها دوباره همان جمله را تکرار میکنن.اینبار دخترک فریاد میزند: از من چی میخوایید » صدا ها در جواب میگویند: ما از تو تورا میخواهیم، ما از تو غم ها و اشک هایت را میخواهیم.... ایا تو انسان شادی هستی؟ ایا در اینجا طمع شادی را چشیده ای؟ زود باش با ما بیا اربابمان منتظر توست». دخترک به فکر فرو میرود ، آری انها راست میگفتند او در این دنیا طمع چیزی جز غم را تجربه نکرده بود.او همیشه تنها بود.همه از او بیزار بودند

پس به دیوار می نگرد وبا صدایی لرزان و ضعیف گفت: با شما میام، دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم» صدا ها می خندند. ناگهان از دل تاریکی پیکری سیاه پوش ظاهر می شود .می شود چشمان قرمزو سردش را دید. دستش را به طرف دخترک دراز میکند. دخترک به چشمان فرد نگاه میکند، و در کمال حیرت متوجه چیزی دراعماق ان میشود، عشق وغمی دردناک و عظیم.

پس دستش رابه سوی دست فرد دراز میکند وان را میگیرد . وبرای اولین بار لبخندی از روی رضایت بر چهره اش نقش میبندد. صدا ها زمزمه کنان میگویند: به دنیای جدید ما خوش امدی، تو با ما هرگز تنها نخواهی شد.» ودر این لحظه هردو در اعماق تاریکی محو میشوند.