سلام امیدوارم حالتون خوب باشه:)♡ این شروع رمان پروانه آبی هست،همونطور که توی کامنتای نظرسنجی که چجور رمانی دوست دارین گفتم و الان دوباره میگم،من این رمانو ترکیبی میزنم🗿😂💔 بریم واس شروع رمااااان💕✨️🦋
(صدای زنگ در....) خمیازه ای کشیدم و به سمت در اتاقم رفتم تا ببینم کیه... من:<مامان این کیه در میزنه ول نمیکنههه> صدای مامانمو نشنیدم..! دوباره صداش زدم که از پله ها بالا اومد و گفت:<هیسس!> منم تعجب زده بهش زل زدم.. چند ثانیه ای ساکت موندیم که مامانم گفت:<رفت..!> بهش گفتم :<آخه مادر من کی رفت تروخوداااا بابا ول کن اینارو از گشنگی مردیماااا،بابا کجاس؟> گفت:<آقا هاکان مگه همچیزو باید بدونی؟صبحونه هم حاضره برو پایین. بابات رفته شرکت اونجا صبحونه میخوره>...
چشم قره ای رفتم و از پله ها پایین رفتم.. واقعن این روزا خیلی چیزارو ازم مخفی میکرد...
(ویو دنیز)... چشامو آروم آروم با غر غر مامانم باز کردم که هی میگه بیدار شو بیدار شووو.. اصن حال ندارمم خودمو پس به موش مردگی میزنم!....."چند دقیقه بعد"....:واییییییییییی ی روز دیگه با مرغا و مزرعه شروع شدددد واییییییییییی نمیخام ولی دیگه حصلم سرمیره توی جاممم وای ننههه.. از جام بلند شدم و تشک رو جمع کردم و از پنجره یواشکی بیرونو نگا کرده که یهو خیلی یهویی...
ی دمپایی از حیاط صاف خورد تو کلم! من:<کدوم خریی.. نه ببخشید عممم عاممم چیززز> مامان:<خر پدرته دخترک بیا شیر این گاوو بچرونننن> بابا:<چیمیگی تو زنن!!> وایی خانواده به فنا رفت من بهتره صحنه رو ترک کنم!! سرمو برگردوندم با داداشم مواجه شدم که گفتم...
..:<چیکار میکنی هرکول برو کنارررررر> داداش:<ولی تو قرار بود واسم لواشک بخرییییی> من:<دِمیر؟؟!چیزی خورده به کلت ناسلامتی یسال ازم بزرگ تریااا آدم از خواهر کوچیکش مگه چیزی میخاددددد>
اینو که با لحن خییلی شر و در عین حال مظلومانه گفتم فرارررر کردم اونم افتاده بود دنبالم !!! هعی این آقا دِمیر تموم شد گاوا شروع شددد یا اماممان اون پسرک اونجا لش کنه من اینجا گاو بچرونم؟؟! عادلانه نیست باید یکاری کنممم.. آها!در ازای لواشک واسم گاوارو میچرونه!!.. صدامو بلند کردم داد زدم:<دمییییر لواشک میخاییی؟!>اونم عین توله سگ اومد و سرشو به نشونه ی تائید تکون داد منم به گاو اشاره کردم که منظورمو گرفت.. مث بچه آدم رفت همشونو چروند!چه عجب! حالا که بابام رفته کارکنه منم از جیبش پول لواشکو برمیدارم و این خوبی دمیر جونمو جبران کنمممم!
(ویو بابای هاکان)....:<امروز زود از خونه رفتمااا.. من برم به آتاکان(بابای دنیز) سر بزنم حتما تا الان خوب نگهبانی ساختمونو داده!>یهو یه خانوم اومد جلوم!!!بوووووووق....... م.. م.. من ب... ب... به ی.. یکی ز.. زدم..م! دور و ورو نگاه کردم.. کسی ندیده بود! گاز رو دادم و فقط رفتم به سمت ساختمون! دستام داشت میلرزید ولی آتاکان منتظرمه!!چجوری با این اضطراب برم پیشش؟!
(ویو بابای دنیز)....با دیدن این صحنه.. باورم نمیشد!! ا.. این صاحبکارم.. این آقا ولتانه!!! کاملا عصبانی بالاترین طبقه ساختمون منتظرش موندم!
خب دوستان.. پایان پارت اول.. حتما بخونید :اگه یکم حوصلتون سر رفت بخاطر اینه که اولای رمانه ،ولی قراره اتفاقای باحالی بیوفته،سوآل یا درخواست یا پیشنهادی داشتین توی کامنتا در خدمتم، بزودی کاراکترا هم پست میکنم!:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عاااالی پارت دوووو ادامه بده
بک میدم
شیر گاوو بچرون؟😂
دوستان اگه خوشتون اومد بگین و لایک کنین تا انرژی بگیرم که پارت بعدیو بزارم:))♡