
داستانی براساس واقعیت

یکی بود یکی نبود! آخرین روزهای ماه دوم زمستان بود، و هنوز هم اِما هیچ کاری برای بهبود روابط اجتماعیش نکرده بود،علیرغم تصمیمی که داشت! میان تصمیم های او و عملی کردن تصمیم هایش فاصله ای تا بینهایت وجود داشت! امروز مدرسه برای او مثل تمام روزهای دیگر آغاز شد ولی مانند روزهای دیگر به پایان نرسید.

-امروز هوا خیلی سرده و تمام بچه ها به سالن غذا خوری رفتن تا غذا بخورن جز دو نفر... +اِمااا صدامو میشنوی؟ -بله؟ +ببخشید اینجوری صدات زدم هرچه قدر صدات کردم نشنیدی،خوبی؟ -آره،ممنون ببخشید حواسم نبود.. +اشکالی نداره،میگم تو احساس بدی نداری همش تنهایی؟ ...اِما که این سوال را شنید حس کرد واقعا الان بهترین موقع ممکن برای این است که واقعا از احساسی که هرروز از صبح تا ظهر به صورت مداوم دست وپنجه نرم میکند صحبت کند.. -خب راستش آره،من خیلی واسم سخته که با بقیه صحبت کنم +خب چرا واسش تلاشی نمیکنی؟ -واسم خیلی سخته،من موقع صحبت با بقیه خیلییی مضطرب میشم ×اما این واقعا این کار سختی نیست! -درسته اما واسه من سخته! ×من میتونم دوستت باشم -ممنونم...در همین حین که انگار زنگ ناهار به پایان رسیده بود چندی از دانش آموزان وارد کلاس شدند... ÷چی شده؟ ×هیچی! اِما از اینکه مدام تنهاست خیلی ناراحته و میگه هیچ کس تو این کلاس دوستش نیست! ÷بیا! من دوستتم!

اِما از اینکه توانسته بود طی یک زنگ دو دوست پیدا کند،خیلیی خوشحال بود اما او خوب میدانست این کاملا یک اتفاق بود و اگر همکلاسی اش آن سوال را نمیپرسید قطعا اتفاقات حال نیافتاده بود! برای همین تصمیم گرفت قدمی بزرگ بردارد،او میدانست یکی از همکلاسی هایش به نام الیزابت _او یکی از همکلاسی های نسبتا صمیمی اش بود_ بعضی روزهای هفته پیاده به خانه شان میرود و تقریبا با اِما هم مسیر بود.. -سلام +سلامم خوبی؟ -ممنون خوبم تو خوبی؟ +خوبم مرسی -الیزابت،تو دوشنبه ها پیاده میری خونه،نه؟ +آره،چطور؟ -آخه منم مسیر خونمون باشما یکیه و مامانم چون دوشنبه ها کار داره گفته پیاده برم خونه،میتونیم باهم بریم؟ +آره حتماا .. وقتی الیزابت درخواست اِما را پذیرفت اِما خیلی شاد شد انگار دنیا را به او داده بودند

یعد چندین هفته پیاده روی الیزابت با اِما در روزهای دوشنبه از مدرسه تا خانه، اِما تصمیم گرفت اقدامی تازه در حوضه پیشرفت روابط اجتماعی اش انجام دهد..اما میان تصمیم و عمل او یک دنیا فاصله وجود داشت اگر همان لحظه کاری که در ذهنش بود را انجام نمیداد بعدا دیگر 'اصلاا' انجامش نمیداد... البته که او هنوز که با کسی صمیمی نشده بود،او الان فقط یک همکلاسی صمیمی تر از بقیه همکلاسی هایش داشت! اما خب همین هم برای او قدمی بزرگ بود او اینکه برایش سخت است با بقیه ارتباط برقرار کند را با دوست جدیدش _ الیزابت_ درمیان گذاشته بود، و الیزابت هم مانند دیگران گفته بود کار سختی نیست.. ولی ادامه داد:که من کمکت میکنم تا روی روابطت کار کنی!

اِما این را که شنید از شادی در پوست خود نمیگنجید دلش میخواست از شدت شادی جیغ بزند و از الیزابت به خاطر خوبی های بیش از حدش به جای یک بار میلیارد ها بار تشکر کند...الیزابت حتی به او گفت اگر کسی او را اذیت کرد به او بگوید!...بعد شنیدن این اِما تصمیم گرفت روی تعریف خودش از دوست کار کند!!!انگار حالا با الیزابت واقعا دوست شده بودند... گذشت و گذشت یک روز اِما دیر به مدرسه رسیده بود زنگ خورده بود همه سرکلاس بودند و معلمی نبود انگار معلم زنگ اول نیامده بود.آرام سلام کرد و وارد کلاس شد و خیلی آرام جای همیشگی اش نشست...حس میکرد یک چیزی عادی نبود، انگار در نبود او اتفاقی افتاده بود! که منجر شده بود به یک پچ پچ کردن همکلاسی هایش! زیر چشمی اطراف را نگریست و دید وسایل دو نفر از بچه ها هست اما خودشان نیستند!یعنی چه اتفاقی رخ داده بود؟!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تو اسلاید آخر یک کلمه رو اضافه نوشتم و عذر میخوام🌝💕
خیلی خوب بود :)
خیلی خیلی ممنونم:)
مثل پارتای قبلی ترکوندیی رفیق..
آدما مشتاق میکنه بقیه شو بخونه:)
ممنون خیلییی لطف داریی:>
چرا پارت بعدی رو نمی زارییییییییی
حتمااا میزارم ببخشید بابت تاخیر
واقعا این چندوقتی که نزاشتم حالم خوب نبود
الان حالت خوبه ؟
آره خوبم
ممنون که پرسیدی:)
عالیییییییییییییییی!
در انتظار پارت بعد...:)))
ممنونممم
به زودی گذاشته میشه:)
مرسی💗
عالی بو(:
ممنونم:))
خیلی خوب بودددد
ادامه بده ♡
خیلی قشنگ بوود
پارت بعدیم زودی بزارررر
ممنونمم🌸
حتمااا میزارم
مرسییی
خیلی قشنگ بود❤
ممنونم لطف داری🌸
واقعاااا دلم میخواد بدونم چی میشه:) تنها حدسی ک میزنم اینه ک دوستاش فیکن:)
خوشحالم که واسه داستانم مشتاقیی🌝💕
🥲🤍