
داستانی برحسب واقعیت با کمی تغییر!

یکی بود یکی نبود! یک روز زمستانی بود یک روز عادی زمستانی! مدرسه ها هم که طبق روال باز بودند -سلام من ساکت ترین بچه این کلاس هستم اسمم اِما ست اینکه ساکتم چیزی نیست که خواست خودم باشه،تو این کلاس کسی دوست نداره که من کنارش باشم به همین علت خودم ساکت بودن رو انتخاب کردم

امروز بهمون گفتن که یه دانش آموز جدید قراره به کلاسمون بیاد و همه میگفتن اَههه.. باز دانش آموز جدید! این چهارمین دانش آموزیه که امسال به مدرسه و درواقع کلاس ما میاد همه ی دانش آموز ها بعد اومدن به سرعت با بقیه جور میشن و خب من اینجوری نیستم من باید حس کنم که طرف های مقابل به بودن من راضی هستن تا باشم من نسبت به اومدن دانش آموز جدید هیچ احساسی نداشتم تا اینکه..

یکی از بچه ها بهم گفت:خوشحال باش،بعد اومدن این دانش آموز جدید دیگه تنها نیستی چون تنها صندلی خالی تو کلاس صندلی کناری توعه! این رو که گفت من خیلی شاد شدم،چون مدت زیادی از تنها بودنم میگذشت ومن احتیاج به یه دوست داشتم،البته که تو این کلاس کسانی بودند که بتونم هر از چند گاهی روشون حساب کنم یا ازشون کمک بخوام اما دوستی نداشتم بالاخره روزی که قرار بود دانش آموز جدید بیاد رسید!

دانش آموز جدید اومد و نشست کنارم .. برخلاف تصوراتم که فکر میکردم آدم شلوغ و پر سر وصدایی باشه خیلی خیلی آروم بود... زنگ تفریح دلم میخواست باهاش حرف بزنم ولی به دلیل روابط اجتماعی فوق العاده بدی که دارم نمیدونستم که چجوری باید یه مکالمه ساده رو آغاز کنم اونم که میدید من ساکتم ،یه کتاب به زبان دیگه رو از کیفش درمیاورد و شروع میکرد به خوندن.. البته ایده هایی هم واسه شروع یه مکالمه خیلی کوتاه داشتم ،اما شخص مقابل باید یه مقدار ادامه میداد ولی اون انگار اصلا مایل نبود،پس با شکست مواجه میشدم

گذشت و گذشت و من صدها مقاله راجع به اینکه چجوری یه مکالمه رو آغاز کنم خوندم،با مشاور مدرسه مشورت کردم.. اما دیگه دیر شده بود.. یکی از بچه های محبوب کلاس یه زنگ که معلم نداشتیم صداش کرد و باهاش یه مکالمه رو آغاز کرد و خیلی زود(در عرض ده دقیقه) اون رو تبدیل به دوست خودش کرد انگار که جادو بلد بود.. من همون روز برنامه ریخته بودم که با اون آدم دوست بشمم انگار در یک چشم بهم زدن همه نقشه هام نقش بر آب شد انگار که یه تاجر تازه کار باشم و در اولین تجارت با کشتی،طوفان کشتیم رو غرق کنه

و من دوباره بدترین تصمیم ممکن رو گرفتم.. اجتناب از همه! این درحالی بود که شاید من اگه یکم بیشتر تلاش میکردم میتونستم موفق بشم(چون درواقع تلاشی نکرده بودم) و اینکه خب اگه یه نفر با یکی دوست بشه شاید مبنی بر این نباشه که قرار نیست دیگه دوستی پیدا کنه!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
123 لایک
اگه حمایت بشه ادامه اش رو هم میسازم🌝🌹
خیلی قشنگ بود :)
خیلی خیلی لطف داری:)
قشنگی از خودته♡
وای،لایکام پریدن//
اشکال نداره💗
لایکای خودمم پریده😂😐
ناراحت کننده بود؛
حکایت خیلی از ماهاست..:))
متاسفانه:*))
آخیییی...
قصه خیلیاست...
آره:*)
این پیام فقط جهت حمایت از شما میباشد🥲🖤
ممنونم ازت:')
...:)
خیلی قشنگ بود !!
ممنونمم:)
لطف داری اگه دوست داری قسمت بعدیش رو که گذاشتم ببین
چشم
اومم .. منم روابط اجتماعیم چندان .. یا بهتره بگم اصلاا خوب نیست ... تا وقتی دیگران باهام صحبت نکنن ، نمی تونم باهاشون صحبت کنم و معمولا هم همه ایگنورم می کنن .. انگار نه انگار وچود خارجی دارم .. البته که باگ از خودمه... در هر حال دیگه چندان برام مهم نیست ، عادت کردم ! طبیعی شده دیگه
منم دقیقا همینم🙁
ولی..
پذیرفتن خوبه
اما پذیرفتن چیزی که میشه با تلاش(هرچند زیاد)بدستش آورد نه..
درد داشت:)))))
:')