8 اسلاید پست توسط: میراندا انتشار: 10 ماه پیش 22 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ادامه قصه...
برخلاف درگیریهای ذهنی، آشیما آن شب خیلی راحت خوابید. تختش راحتتر از تختی بود که در یتیمخانه داشت. همه جای اتاقش(که تمِ بنفش داشت) بوی گل عجیب و شیرینی میداد که سر آدم را سنگین میکرد. در بالشش فرو رفت و بیرویا، خوابید. صبح کاملا به موقع سر رسید، وقتی او کاملا خوابیده بود. دلیل بیدار شدنش، خنکی ناگهانی هوا بود. بیدار شد و روی تختش نشست. به پنجره که با پردهی یاسی پوشیده شده بود نگاه کرد. پرده تکان نمیخورد. سپس متوجه تغییری شد که آن را به شکل سرما حس کرده بود: از آن بوی گرم گل دیگر خبری نبود. کسی درب اتاقش را زد. آشیما-که عادت نداشت کسی برای ورود به اتاقش اجازه بگیرد- با دستپاچگی گفت: "بله؟ بیدارم!" آیلارا از لای در سرک کشید."مشخصه، همه مهمونای هتل با اولین شعاع خورشید از خواب میپرن. " وارد شد و ادامه داد:" به خاطر جادوی اتاق هاست، زیر نور خورشید جادوی بوی گل خوابآور از بین میره." پیراهن سبز تیرهای را روی تخت گذاشت."برات لباس آوردم. بیا پایین. صبحونه چند دقیقه دیگه توی تالار سرو میشه. پسرعمه و دخترعمه و پدرت پایینان." لبخند زد و از اتاق بیرون رفت. آشیما برخاست.
سالها کار در یتیمخانه، به آشیما یاد داده بود در چند دقیقه دوش بگیرد، موهایش را شانه بزند و ببافد و لباس بپوشد. پیراهن، سبز تیره و ساده بود اما روی قسمت یقه و لبههایش توردوزی سفید و ظریفی داشت. آستینهایش سه ربع بودند و بلندیاش تا میان ساق پا میرسید. این کوتاه ترین دامنی بود که آشیما تا آن روز پوشیده بود. از اتاقش خارج شد از پلهها پایین رفت. آیلارا پایین پلکان ایستاده بود."آفرین به تو دختر خوب! سالن غذاخوری از اون طرفه." آشیما به طرفی که آیلارا اشاره کرده بود، رفت. وقتی درب دولنگه مسیرنگ را هل داد و باز کرد، بلافاصله نزدیک بود به شکم یک نفر برخورد کند. صدای دخترانهای بلند شد:"ببخشید، ببخشید، بفرمایید!" صدای داشت از ارتفاع خیلی بالاتری میآمد. آشیما پلک زد و سرش را به عقب خم کرد تا صورت آن دختر را ببیند. دختر روی هوا شناور بود و پاهایش یک متر با زمین فاصله داشتند. سفیدپوست بود با چشمان و موهای طلایی و درخشان و دوبال شیشهای خیلی بزرگ پشتش داشت که مثل منشوری نور را تجزیه میکردند و تند تند به هم زده میشدند. دختر بالدار یک پیراهن سفید ساده به تن داشت که نشان طلایی هتل روی سی*نهاش دوخته شده بود و دو ظرف بزرگ پر از غذا در دست داشت. لبخند زد و گفت:"شما مهمون جدید هستید؟ دوشیزه نیموریا؟" آشیما سر تکان داد. دختر بالدار یکی از ظرفها را روی هوا رها کرد.ظرف با درخششی اکلیلی روی هوا شناور ماند. او دستش را جلو آورد و ارتفاعش را کم کرد. آشیما با او دست داد. دختر گفت: "من فلَندی هستم، پیشخدمت هتل سایه. روز خوبی داشته باشید!" ارتفاع گرفت، آن طرف شناور را از روی سطح نامرئیاش برداشت و از درگاه رد شد. آیلارا که مشخص نبود کی وارد شده، دستش را روی شانه آشیما گذاشت و صدایش در سرسرا پیچید: "زود باش فلندی، اون غذاها اگه سرد بشن خانم پیرِدین با جیغهاش هتل رو روی سرش میذاره." سپس به آیلارا گفت:" از وظایف پیشخدمتها نیست که با همه خوش و بش کنن ولی چیکار میشه کرد، فلندیه دیگه." آشیما حیرت زده گفت: "اون دو تا بال داشت!" آیلارا لحظهای تعجب کرد، بعد خندید."یادم رفته بود تو هیچی از ما نمیدونی! خب فلندی یه پریه دیگه. همه پیشخدمتهای هتل سایه، پری هستن." به میزی در گوشه تالار سفید غذاخوری که با نور خورشید روشن شده بود، اشاره کرد."فامیلات اونجان. من باید برم به کوتولهها نظارت کنم. بر خلاف پریها، اونها همیشه کار تعمیرات رو لفت میدن. فعلا!"
آشیما به طرف میز رفت. یک سرویس چایخوری روی میز گرد چیده شده بود. دوریمون روی صندلیاش، پشت به در ورودی نشسته و روی لیوانش خم شده بود. تنها بود. آشیما کنارش رفت و صندلی بغل دست او را بیرون کشید. دوریمون به او نگاه کرد. آشیما نشست و دوریمون گفت:"این لباس رو از کجا آوردی؟" آشیما گفت: "صبح بخیر. بهتری؟ خانم آیلارا بهم داد." لحظه ای تردید کرد، سپس گفت:"نظرت چیه.... پدر؟" عضلات دوریمون یک دور کامل منقبض شدند. "لباس قشنگیه، دخترم. زیبایی تو قشنگش کرده." آشیما مورمور شد و خندید. دوریمون ادامه داد:" یادم میندازه که چقدر شبیه مادرت هستی." نفس عمیقی کشید و به لیوان بزرگ قهوهاش زل زد."نمیدونستم آیلارا هنوز این پیراهن رو داره. این رو خودم برای مادرت خریدم. ولی هیچ وقت نپوشیدش. توی کمد هتل پوسید." آشیما گفت: "پیراهن سادهایه." دوریمون خندید."من مرد فقیریام، این نهایت وسع منه." دست چپش هنوز در گرو هتل بود. آشیما پرسید: "حالت بهتره؟" دوریمون گفت: "خوبم. خیلی چیز جدی ای نبود." آشیما خندید:"چرا جدی بود!" دوریمون هم خندید."شاید یه کم جدی بود ولی بار اولم نبود که. بهر حال خوبم."سرش را بالا آورد."بچه های عمهت اینجان." رویش را برگرداند و بلافاصله دختر و پسری وارد تالار غذاخوری شدند. دختر پیراهن یاسیرنگی به تن داشت و پسر پیراهن مردانه و شلوار خیلی ساده خاکی رنگ پوشیده بود. دختر از زیبایی شبیه ماه شب چهارده بود. هر دوی آنها شباهت عجیبی به دوریمون داشتند، و نگاه آبی او در چشمانشان میدرخشید. موهایشان مثل او مشکی و کمی مجعد بود، موهای دختر به زیبایی پشت سرش جمع شده بودند اما پسر، به نظر میرسید اهمیت چندانی به ظاهر نمیدهد. دختر ریزنقش بود اما برادرش برخلاف او، تقریبا همقد دوریمون به نظر میرسید، هرچند خیلی جوانتر از او بود. دختر خندهکنان جلو آمد و گونهی دوریمون را ب*و*س*ی*د. صدای آهنگینش بلند شد:"داییجان! خیلی وقته ندیدیمت!"
دوریمون خندید و بلند شد. پسر هم جلو آمد."دایی! خوشحالم که برگشتی." صدایش قوی بود اما مثل دختر ذوقزده به نظر نمیرسید. دوریمون گفت:"خوشحالم میبینمتون، بچهها. ایشون دختر من، آشیما هستن. دخترداییتون." دختر با ذوقی جیغمانند به طرف آشیما پرید و او را در آغ*وش گرفت. بوی عطرش لحظهای آشیما را گیج کرد. دختر جیغ جیغ کرد:"خدایان! بالاخره تو رو آوردن پیش خودمون!" برادرش گفت:"تادی، آروم باش." دختر آشیما را رها کرد و به برادرش چشمغره رفت. دوریمون با دهان بسته خندید. آنها خانوادهاش بودند و کنار آنها شادتر بود. دختر گفت: "من تادیا هستم و این هم برادر دوقلوم، تادیمونه. میتونی من رو تادی و اون رو دیمو صدا کنی. خیلی خوشحالیم که بالاخره اینجایی!" طرههای موی سیاهش وقتی بالا و پایین میپرید، دو طرف صورتش را نو*ازش میکردند. دیمو جلو آمد و دستش را به طرف آشیما دراز کرد. قدبلند بود و انگشتان کشیده و قدرتمندی داشت. چیزی در نگاه آبی او بسیار آشنا به نظر میرسید، همان چیزی که در نگاه دوریمون هم بود. فک محکم و قوی دوریمون را داشت و تکریش مشکی روی صورتش دیده میشد. آشیما با او دست داد. گفت:"منم از دیدنتون خوشحالم" دیمو گفت:"شبیه دایی نیستی." این یک حرف خوب یا بد نبود، صرفا توصیفی صادقانه بود و کوچکترین احساسی در آن وجود نداشت، انگار او همان چیزی را بیان میکرد که به چشم میدید. اما به این هم اشاره داشت که آشیما شبیه آن خواهر و برادر هم نیست. تادی دستهایش را به هم زد."بیاین صبحانه بخوریم، من که خیلی گشنمه."
وقتی دور میز جاگیر شدند، تادیا شروع کرد:"دایی، برای اجرای امشب اومدی؟" دوریمون قهوهاش را بیدلیل هم زد."از عمد ماموریتم رو شب اجرای تو تموم نکردم، ولی اجرات رو یادم بود." دیمو گفت:"تو پول خرید بلیتش رو نداری." این یک متلک نبود، دیمو باز هم صادقانه حقیقت را گفته بود، برایش مهم نبود حقیقت چقدر تلخ و برنده باشد. دوریمون خندید و از عمد چشمهایش را گرد کرد."مگه مهمون افتخاری نیستم؟" تادی خندید و گفت:"اجرای امشب برای جمعآوری کمکهای خیریهست تا بدهیهای شما رو صاف کنیم داییجان." دوریمون برای اولین بار جلوی آشیما قهقهه زد، ولی خندهاش برید."نگین که... واقعا؟!" دیمو با لبخند گفت:" عنوانش اجرا برای جمع آوری کمک های خیریه پرداخت بدهیهای محافظین کمبضاعته که شامل شما هم میشه. دو روز دیگه بدهکار بمونین آیلارا کل بد*نتون رو گروگان میگیره." تادیا خندهای جیغ مانند کرد:"هرچی باشه، امشب سالگرد شب محافظینه. خیلی از دوستای قدیمی میان." دوریمون زیر لب غرغر کرد:"سالگرد رو یادم نرفته. بهشون ده بار گفتم که سالگرد واقعی امشب نیست ولی گوش نمیدن." تادیا آرام گفت:"به هر حال این شبی هست که شما رو برگردوندن." آشیما مداخله کرد:"میشه منم بدونم ماجرای اجرا و مراسم و اینا چیه؟"
تادیا خندید و گفت:"البته عزیزم، من خوانندهام و گاهی برای امور خیریه اینجا اجرا میکنم. امشب هم اجرا داریم به مناسبت سالگرد شب محافظین. محافظای زیادی امشب میان اینجا، دوستای خوب و قدیمی" دوریمون با بدعنقی شکلکی درآورد. آشیما پرسید:"شب محافظین چیه؟" تادیا ساکت شد و به فنجان جایش زل زد. دیمو، که دست به سینه نشسته بود و از چای مقابلش بخار برمیخاست، گفت:"بهش نگفتی، دایی؟" دوریمون با دست راستش شقیقههایش را فشار داد."هنوز وقت نکردهم." سکوت غیرمعمول تادیا آزاردهنده بود. دیمو گفت:"خب آشیما، شب محافظین سالگرد شبی هست که دایی دوریمون رو بعد از سه سال اسارت از قلعه جوماریها فراری دادن." دوریمون غرغر کرد:"مناسبت اون شب من نیستم، انقد گندهش نکن." آشیما پرسید:"پس... مناسبتش کیه؟" تادیا صدای خفهای درآورد. دستش که فنجان چای را نگه داشته بود، لرزید و او با صدای تق بلندی، فنجان را روی میز گذاشت. دیمو نفس عمیقی گرفت."سه نفر توی قلعه جوماریها اسیر بودن. دایی و پدر و مادر ما. فقط یه نفر زنده برگشت. به هر حال این یه مناسبته که یاد دوران جنگ باشیم.... و اینکه چه کسایی چه فداکاریهایی کردن، یادمون نره." حرفش مستقیما در مورد دوریمون بود نه والدین خودش، این برای آشیما عجیب بود. دوریمون انگار از نوعی درد، به خودش پیچید.
آشیما خم شد و دستش را روی دست تادیا گذاشت."بابت پدر و مادرتون متاسفم." تادیا لبخند زد و سرش را بالا آورد."اشکالی نداره، اونا محافظ بودن." دیمو با همان لحن برندهاش اضافه کرد:" و تا آخرین لحظه به محافظت کردن ادامه دادن، مگه نه دایی؟" دوریمون سر تکان داد، و صورتش را پشت لیوان بزرگ قهوهاش پنهان کرد. وقتی فلندی پرواز کنان چند ظرف نیمرو را روی میز گذاشت، آشیما بحث را عوض کرد:"منم میتونم اجرای امشبت رو ببینم؟" تادیا گفت:"البته، تو و دایی مهمون افتخاری هستین." دوریمون شوخی کرد:"عمرا با برچسبِ "مهمان کم بضاعت" توی اون سالن حاضر شمها!" هر چهار نفر خندیدند و یخ جمع باز شد. سپس دوریمون گفت:"آموزشتون چطور پیش میره؟" تادیا بلافاصله گفت:"صفر، دوشیزه گلارین رفته ماموریتِ نمیدونم چی چی، فعلا آموزش تعطیل. یه سالی میشه، از وقتی شما اومدین و یه کم باهاش پچ پچ کردین و اون گفت باشه و رفت همون کاریو بکنه که شما خواستین." دوشیزه گلارین! آشیما با نفسی از سر تعجب به پدرش خیره شد. دوریمون گفت:"چیه؟ فکر کردی میذاشتم پیش اون زن روا*نی ای که مدیر یتیم خونه بود تنها بمونی؟ گلارین روفرستادم اونجا استخدام بشه، مسئول نمایش سه روزهت هم اون بود. صبح کله سحر از طرف گلارین یه صورتحساب برام اومد، حقوقش و طلسمهایی که مجبور شده بود بخره و روی مدیر یتیم خونه پیاده کنه. الان ششصد دینه هم رفته روی بدهیم." بعد یک لقمه نیمرو درست کرد و به دیمو گفت:"اوضاع تو چطوره؟" دیمو به چایش شکر اضافه کرد. "محافظ جوسیان رو فرستادن ماموریت. دو ماهه خودم تنهایی تمرین میکنم. باید بیای ازم امتحان بگیری." دوریمون نق زد:"یعنی الان جفتتون بیکار و علافین؟!" تادی با خنده گفت:"بس کن دایی، آموزشمون تموم شده خودمون هم تمرین میکنیم. تو وظیفهت تامین شرایط بل*وغمون بود که با*لغ شدیم رفت. بعد از اینش..." دوریمون وسط حرف او پرید و با چاقوی پنیرخوری او را از دور تهدید کرد:"من تا ابد مسئول شما دوتا میمونم خانم جوان! وصیت مادرتون بود و دیگه حرف هم نباشه. من رو دائم یاد خاطراتی میندازین که نمیخوام به یاد بیارم." بعد از چند لحظه سکوت، اضافه کرد:"هتل رو به آشیما نشون بدین. همونطور که میبینین هنوز نابا*لغه. تا معلمش سر برسه کمکش کنین." آشیما گفت:"من اینجام و سوم شخص نیستم!" دوریمون ل*بش را جوید. به دیمو گفت:"این خانمی که سوم شخص نیست، مواظبش باشید. من نمیتونم بمونم هتل. امشب وقتی بدهیم صاف شد میرم. معلمش فردا صبح میرسه و شما دوتا هم تحت نظر اونید، فهمیدین؟"
تادیا اخم کرد:"تازه رسیدی و زخمی هم هستی. کجا میخوای بری دوباره؟" دوریمون با بدعنقی گفت:"دوشیزه تادیا آشیمورا، برای بار چندم باید یادت بندازم که اجازه نداری از مخافظین در مورد ماموریتهاشون بپرسی؟" صدایش چنان تند و خش*ن بود که تادیا میخکوب شد. زمزمه کرد:"معذرت میخوام." حتی نگاه برادرش هم تند به نظر میرسید. آشیما نفس گرفت، سپس گفت:"ولی من حق دارم از پدرم بپرسم دوازده ساعت بعد از اولین باری که دیدمش چرا داره من رو بدون توضیح تنها میذاره." دوریمون ل*بش را جوید."چون پدرت شاغله و شغلش، حفاظته و الان باید بره سر کار." آشیما اصرار کرد:"قطعا میتونه یه روز مرخصی بگیره." دوریمون اخم کرد:"یه روز مرخصی گرفتهم، نیمهشب امشب میرم. همینقد پدر داشتن برات کافیه؟" دیمو گلویش را صاف کرد، طوری که آشیما فهمید باید ساکت شود. با دلخوری در صندلیاش فرو رفت. دوریمون از سر میز بلند شد. گفت:"دیمو، بعد از ناهار ساعت دو توی سالن تمرین میبینمت. همه وسایلتو بیار. تادیا، تو هم اونجا باش. آشیما، از بچههای عمهت جدا نشو، هتل سایه بهش نمیاد ولی خیلی بزرگ و تو در توئه. اگه گم بشی هیچ وقت پیدا نمیشی." آشیما با قهر ساکت ماند. تادیا و دیمو زیر لب چیزی از اطاعت زمزمه کردند و دوریمون تالار را ترک گفت. دیمو ته چایش را سر کشید. گفت:"محافظین در مورد ماموریتهاشون خیلی حساسن. ازش دلخور نشو. توی پنجاه سال اخیر، سختترین و بدقلقترین ماموریتها مال دایی بودهن." آشیما گفت:"پنجاه سال؟! مگه چند سالشه نهایتا؟" دیمو خندید." بعد از بل*وغ، رشد ما خیلی کند میشه. نمیدونستی عمرمون چند برابر انسانهاست؟ دایی دوریمون ۸۶ سالشه." تادیا اصلاح کرد:"۸۵!" دیمو بحث کرد:"هشتاد و پنج رو تموم کرده رفته توی هشتاد و شیش!" آشیما با حیرت گفت:"خودتون چند سالتونه؟" از رنگ چشمانشان مشخص بود بالغ شده اند، اما قیافههایشان به بیشتر از نوزده سال نمیخورد، هرچند حتی در صورت از آشیما بزرگتر بودند. تادیا گفت:" بیست و شیش." دیمو گفت:"بیست و هفت. بیست و شیش رو تموم کردیم رفتیم تو بیست و هفت. تو چی؟" آشیما با کم رویی گفت:"هفده رو تموم کردم و رفتم توی هجده." سپس اضافه کرد:"با این حساب مادرم باید خیلی از پدرم جوونتر بوده باشه." دیمو گفت:"من زندایی ترزه رو یادمه. از قبل از تولد ما همسر پدرت بود. ولی اولین بار وقتی آوردش هتل دیدیمش. دایی همه چیزو ازش مخفی کرده بود، وجود ما، دنیای ما، هویت خودش. زندایی فکر میکرد اون یه مامور حکومتیه. ولی وقتی سیتازوها و جوماریها به خونهشون حمله کردن، اون ترسید؛ نه از اونا، از چیزی که شوهرش بود. چیزی که اون موجودات رو فراری میداد. تمام خاطراتی که من ازش دارم پر از وحشته. یه بار میخواست خودشو از طبقه بیستم پرت کنه توی سرسرا همکف. فلندی روی هوا گرفتش." آشیما آهی کشید. خیلی چیزها را نمیدانست.
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
عالییی🌚
پارت بعد:)
ممنون خاله جان
میتونم خاله صداتون کنم؟
آره🌚
عــــالی
بک میدم؛)