گلبرگی دیگر بر زمین افتاد. گل رز از همان روزی که دستانی کوچک با لطافتی آمیخته با خشونت ساقهاش را که زندگی در آن جریان داشت از ریشه و خاک جدا کردند میدانست که سرانجامش اینگونه خواهد بود؛ مانند سرانجام دیگر گلهایی که باد، داستانشان را برای او زمزمه میکرد. از مرگ داستانهای بسیاری شنیده بود. داستانهایی که در آنها مرگ همواره صورتی ترسناک داشت اما گل رز آنقدر به زندگی عشق میورزید و زندگی کردن را دوست میداشت که هیچگاه به خود جرئت اندیشیدن به آن را نمیداد. به مرگ تنها به عنوان موجودی افسانهای مینگریست که فقط در داستانها وجود دارند و خود را آنچنان سرشار از زندگی میدانست که گمان میکرد مرگ حتی فکر نزدیک شدن به او را هم در سر نمیپروراند چه برسد به اینکه به خود جرئت دهد تا به او نزدیک شود. اما اکنون حضور مرگ را که بر وجودش سایه افکنده بود و ذره ذره زندگی را از وجودش میربود، به وضوح حس میکرد.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
69 لایک
محشر بوددد👌🥹
🫠💘
به گل فروشی و میوه فروشی و رستورانم سر بزنید
ادمین فرشته پین؟
زیادی قشنگ بود🌷
ممنون از شما
خیلییی عالیییی
مرسیی
خیلیییی عالییییههه حیله حمایت نشده
🥲♡