
لایک و کامنت یادت نره، فالو=فالو. ناظرجان واقعا چیز بدی نداره
مرد تمامی کاغذهایی که دوشیزه میریمین روی میز چیده بود، امضا کرد. انگشتان او کشیده و قدرتمند بودند. آشیما به آنها دقت کرد. دستان مرد پینهبسته بودند اما طوری که قلم را به دست میگرفت.... آشیما حس میکرد او مرد ثروتمند یا اصیلی است، یا زمانی بودهاست. طرز صحبت کردنش به نحوی بود که باعث میشد دوشیزه میریمین دست و پایش را گم کند، در صحبت کردنش حرف بیجا یا غلط دستوری پیدا نمیشد. دقیق بود و چشمان آبیاش مراقب همه چیز بودند. بهر صورت، دوشیزه میریمین خیلی از اینکه داشت از دست آشیما به نحو احسن خلاص میشد، خوشحال بود، و پشت سر هم کاغذهای مختلفی بیرون میکشید و روی میز میگذاشت تا مرد آنها را امضا کند. تنها یک کاغذ به امضای آشیما نیاز داشت. وقتی او خم شد تا امضا کند، فهمید که چشمان آبی مرد روی دست او میخ شدهاند، گویی همان طور او را ارزیابی میکند که آشیما او را از دستانش قضاوت کرده بود. آشیما خجالت کشید، یا شاید احساس همدردی کرد، چرا که دستات خودش هم پینهبسته بودند. آشیما حس خوبی داشت. اگر این مرد او را برای چیزی میخواست که از آن شر*م داشت، دختری با دستان زبر و پینهبسته انتخاب نمیکرد.
وقتی آشیما وسایلش را جمع کرد، با مرد چشمآبی از در یتیمخانه بیرون آمدند. مرد چند قدم پیش رفت و آشیما دنبالش کرد. نمیدانست حالا باید چه بگوید. بعد از چند قدم، مرد ایستاد و به طرف او برگشت. "اسم من دوریمونه. و تو آشیما هستی. درسته؟" آشیما تردید کرد." آره، چرا من رو...؟" دوریمون گفت: " مردم یه دختر رو برای چی به سرپرستی میگیرن؟" آشیما صادقانه گفت: "نمیدونم." دوریمون لبخند زد و کوچه را پایید. "اگه میدونستی هم دلیل من اون نبود. من بیشتر از پونزده ساله که دنبال چشمان غروب میگردم."
چشمان غروب... آشیما میدانست منظور مرد چشمان اوست، اما تا به حال این لفظ را نشنیده بود. پرسید: "چشمان غروب؟" مرد به او خیره شد. گفت: "بچهای که توی شب نحس زمستون به دنیا اومد، هفده سال پیش. چشماش حامل موهبت غروب هستن، نمیدونستی کی هستی؟" آشیما گفت: " میدونستم که چشمای من به گستاخیِ شی*طان هستن." دوریمون سرش را به عقب پرتاب کرد و خندهی بلندی سر داد." به گستاخی شی*طان؟ نسبت به بقیه دخترها گستاخ هستی ولی نه به اون شکل. چشمان زیادی شکافندهی زمان هستن، اما فقط چشم غروبه که هم شکافنده زمانه، هم مرز تاریکی و نور، مثل غروب."
آشیما گفت: "متوجه نمیشم" جلوتر رفت. اختلاف قدش با دوریمون زیاد بود، به علاوه اینکه دوریمون یک و نیم برابر او بود و بازوانی چنان عضلانی داشت که آشیما مطمئن بود یک ضربه دستش استخوانهای آشیما را میشکند. دوریمون گفت:"بهتر بگم؟ چشمان غروب قادر به دیدن دنیای سایهها هستن، چیزهایی که چشم مردم عادی نمیبینه." آشیما تصمیم گرفت بپذیرد، و پرسید: " و تو چرا دنبالشونی؟" منتظر بود کل این قضیه یک شوخی از آب دربیاید. دوریمون به راه افتاد و آشیما-برای اینکه بتواند پا به پای گام های بلند او راه برود-کنارش دوید. دوریمون گفت: "چون من هم با این موهبت به دنیا اومدم. چندین نفر با این موهبت به دنیا اومدن. در طول یک شب، چندین بچه به دنیا میان و هرچند سال هم، جمع اعداد سال ۱۳ میشه." آشیما گفت:" پس چشم غروب لزوما صورتی نیست." دوریمون به او نگاه کرد. چشمان آبی اش عجیب و غیرقابل خواندن بودند.گفت: " چرا، قطعا صورتیه، ولی تا وقتی نابالغه. اگه یاد بگیری ازش استفاده کنی، پردهی غروب از جلوی چشمت کنار میره و چشمهات به رنگ اصلیشون برمیگردن." وقتی آشیما ساکت ماند، دوریمون گفت:" میخوام بهت یاد بدم." آشیما پرسید: "چرا؟" "راستش، استفاده از قدرتت عمرت رو طولانی میکنه، زندگی رو جالبتر میکنه، برای سلامتی مفیده، ولی مهم تر از همه، باهاش میشه کارای خیلی مهمی کرد، همون کارایی که ما میکنیم." آشیما پرسید:"مثلا چی؟"
دوریمون متوقف شد. درحالی که صاف ایستاده بود و آشیما فقط نیمرخش را میدید، گفت: "به اون درخت نگاه کن؛ سومین شاخهش از پایین، طرف راست. چی میبینی؟" آشیما عمیقا نگاه کرد، سپس گفت: "چند تا برگ زرد و قرمز، همین." دوریمون رویش را به طرف او برگرداند، و آشیما از جا پرید. یک چشم دوریمون، صورتی بود و دیگر آبی. دوریمون گفت: "این چیزیه که همه میبینن. تو میتونی با چشم غروب چیزی ببینی؟" سپس به راه افتاد و به طرف درخت رفت. آشیما دنبالش دوید. "تو چی میبینی؟" دوریمون جواب داد، در عوض پرش بلندی کرد و دستش را از نزدیکی آن برگها حرکت داد. برگها جدا شدند و در باد به طرف زمین رق*صیدند. دوریمون گفت:" اونا برگ نیستن. اونا پریهای آوندی هستن، تا وقتی به درخت چسبیده باشن، پاییز رو زودتر میارن. تو ندیدی چون از قدرتت استفاده نمیکنی، من میتونم کامل ببینمشون، اجزای بدنشون و نیشهاشون، و صدای زمزمهشون رو بشنوم. من میتونم از پچپچشون بفهمم پاییز کی میاد." آشیما گفت: "چه مسئله مهمی!" و پوزخند زد. دوریمون پلک زد و چشمانش حالا آبی بودند. گفت:" پریهای آوندی خطرناک ترین چیز هایی نیستن که ما میتونیم ببینیم. و وقتی چیزی از دیده شدن فرار میکنه، فکر میکنی چه رفتاری با کسانی داره که میتونن ببیننش؟"
سپس ادامه داد:" در روشنایی و سایه، هر دو طرف، موجوداتی هستن که نیاز به محافظت شدن دارن. جنگیدن با هیولاهای ستمگر دنیای روشنایی کار ما نیست، چون انسان ها میتونن بجنگن. اما موجودات دنیای سایه نیاز به دفاع دارن، باور کنی یا نه خودمون هم مال اون دنیاییم. اگه پریهای آوندی نباشن، پاییز هرگز نمیاد و درختا میمیرن. خب همین ده سال پیش یه کروکِم پیدا کردیم که پریهای آوندی رو میخورد. پس کار ما حفظ هر دو دنیاست. تو تنها فرزند غروب نیستی، آشیما. ما همه دورگهایم."
آشیما پرسید: "حالا کجا میریم؟" دوریمون لبخند زد." پیش خواهرها و برادرامون." و در امتداد غروب به راه افتاد. آسمان تاریک میشد و دنیای سایهها یک روز دیگر را در شبانگاه آغاز میکرد، در حالی که یک عضو جدید داشت.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بک میدی..؟
حتما
خیلی خوب می نویسی ☺️💓
ممنونم!💚
عالی!
تو این زمینه استعداد داری👍
ممنون💚😍