هوا سرد بود. آن شب، رامیسرا، راهبه نوجوان و تازهکار معبد آیسالات، فانوس مقدس را روشن نگه میداشت. آتش جادویی با نوری سرخ، به رنگ خون، میدرخشید و نحسیِ آن شب را از معبد مادران دور میکرد. اول زمستان همیشه نحس بود، اما وقتی به سالهایی میرسیدند که جمع ارقامشان ۱۳ میشد، راهبه اعظم دستور احتیاط میداد: همیشه نحسیها در چنین شبی متولد میشدند. وقتی آتش سرخ فانوس طلایی و مقدس ذره ای پایین میرفت، رامیسرا قطرهای از خون بند ناف نوزادان مرده را روی آن میچکاند. بدنش از سرما و از ترس، یخ کرده بود. دیری نپایید که سرما او را ربود. رامیسرای نوجوان به آرامی در کنار فانوس طلایی به خواب رفت. شعله سرخ، ذره ذره پایین رفت تا خاموش شد. لحظهای سکوت، و سپس صدایی آمد، شوم، نحس، هشداردهنده..... کسی با مشت به درب سرسرای معبد میکوبید.
داستان قشنگیه
فالو کردم یک میدی کیوتم
زیبا بود:)
😍😃💚
قشنگ بود 💖💞
💚💙😍
خیلی خوب بود
نظر لطفته عزیزم.