10 اسلاید پست توسط: Amir انتشار: 4 ماه پیش 407 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
نشخوار فکر،بلای جان یا نجات آن؟
درود دوستان.به گفتمان امروز خوش اومدید.گفتمان امروز ما راجع به یک جمله ی معروف دیگست.آگاهی(مخصوصا فلسفه)سبب افسردگی میشود.آیا واقعا این جمله حقیقت دارد؟خب اگر حقیقت داشت که مشخصا وقت خودم و خودتان را نمیگرفتم.پس برای اینکه ببینیم چرا این اعتقاد باطل است،مثل همیشه تا انتهای پست با من همراه باشید
دروغ چرا.خود من هم زمانی به این موضوع اعتقاد محکمی داشتم.سه چهار سال پیش من دچار افسردگی بودم.که البته یک دغدغه ی احمقانه ی کودکانه بود.و راه رهایی من از این افسردگی،فلسفه بود.یک روز برادرم(که حالا کیلومتر ها دورتر از من زندگی میکند و اطمینان دارم که این را نمی خواند ولی به هر حال،سلام)پیشنهادی به من داد.کانال پادکستی به نام آوای فلسفه.جهت سرگرمی وارد این کانال شدم و عشق حقیقی زندگیم را پیدا کردم،فلسفه.این کانال من را بین کتاب های مختلفی پاسکاری کرد و باعث شد من هر روز پخته تر از قبل باشم.این دغدغه ی جدید به حدی جذاب بود که افسردگی ام را به کل فراموش کرده بودم.تا اینکه این در ابتدا سرگرمی،و سپس درگیری ذهنی،خودش را در عمل هم نشان داد.به طور خلاصه،من همه چیزم را از دست دادم.دوستانی که زمانی از معاشرت با آنها لذت میبردم،اکنون کوته فکران احمقی می نمودند که ظاهرا تنها معنای زندگیشان جنس مخالفشان بود،خانواده ام،که عمیقا دوستشان داشتم،اکنون به وضوح قابل رویت بودند:سکان داران زندگی من که چشمانشان را با ریسمان جهل بسته بودند.اعتقادات مذهبی ام،که به ذهنم تزریق شده بودند و از ترس لگد ما کردنشان،روی پنجه ی پا راه میرفتم،اکنون کاملا تهی از معنا بودند.و من،من تنهای تنها بودم.در برابر این همه درگیری ذهنی.دیگر هیچ گوشه ای از این جهان زمانی رنگارنگ،برایم معنایی نداشت.به جز یک چیز:فلسفه.
فلسفه،این انقلاب زندگی من همه چیز را از من گرفته بود.بسیاری شب ها قبل از خواب فکر میکردم که کاش من هم احمق بودم.مانند هر انسان دیگری که شهوت در غل و زنجیر تا عرصه ی جنگ زندگی خرکشش کرده بود،مدرسه میرفتم،کاری بخور نمیر که از آن متنفر بودم اختیار میکردم،ازدواج میکردم،یک نفر دیگر را مجبور به زندگی میکردم و در انتظار مرگم روز ها را میشمردم.مشکلی با خانواده ام نداشتم،تمام دوستانم را از دست نداده بودم،و غیره و غیره.
حالا از تجربیات من بگذریم و منطقی تر به موضوع بنگریم.دانش آموزی را تصور کنید که به تازگی وارد تعطیلات تابستان شده است.همه چیز خوب پیش میرود اما شخصی،ادعا میکند این دانش آموز مجبور است در پایان تابستان امتحانی از کل پایه های سپری شده بدهد و اگر قبول شد،وارد پایه ی بعدی میشود.دانش آموز،از ترس میپذیرد.با تابستان رنگ و لعاب دارش خداحافظی میکند و شروع به درس خواندن میکند.شب و روز ها را در مشقت و عذاب درس خواندن سپری میکند تا مبادا از ورود به پایه ی بعد باز ماند.او حتی یک بار هم به سخن آن شخص شک نکرده است که شاید بلوف زده باشد یا حتی خودش هم در جهل بوده باشد.در نگاه اول شاید او راحت تر از کسی به نظر رسد که شک آزارش میدهد و به دنبال صحت این ادعا زمین و زمان را زیر و رو میکند.به نظر میرسد که او آرامش بیشتری داشته باشد،ولی باید گفت که خیر،اینطور نیست
دانش آموز،شب و روز در آتش عذاب درس خواندن میسوزد.ولی در ته قلبش به خود مطمئن است که این شیوه ی صحیح گذران تابستان است ولی خیر،اینطور نیست.او هر شب،هر شب با احساسی به شدت آزار دهنده مقابله میکند.شاید تمام ماجرا دروغ بوده باشد؟شاید شیوه ی درست گذران تابستان خوشگذرانیست،شاید تمام این عذاب بیهوده باشد و من تمام این مدت میتوانستم مشغول به کاری که دوستش دارم باشم؟در مقابل،همان دانش آموز پرسشگر به یک اطمینان رسیده است.او اطمینان دارد که یا آزمونی در کار هست یا خیر.بنابر این،هر مسیری که طی میکند همراه با آرامش خواهد بود.در ظاهر مشقت وپریشان حالی بیشتری از دانش آموز دیگر تحمل کرده،ولی در باطن اطمینان دارد که هرکاری که میکند،صحیح است و بیهوده نیست.
حالا این که یک امتحان و یک سه ماه ساده بود؛در جامعه ی ما انسان هایی وجود دارند که از ابتدای زندگیشان،دور شک را خط کشیده اند و کورکورانه،مسیر زندگی را میپیمایند.همانطور که گفتم،مشغول به شغلی که از آن متنفر هستند،میباشند.به اجبار ازدواج کرده و بچه دار شده اند و همچنان در این جهنم زندگی میکنند.ولی حداقل به نظر میرسد که او آرامش زندگی
را داشته،ولی خیر.یک حس آزار دهنده مانند خنجری قفسه ی سینه را می شکافد و بیرون میزند(اگر تجربه کرده باشید می فهمید چی میگم)هر باری که ذهن او از مشغله فارغ میشود،تفکری آزار دهنده به ذهن خود شلیک میکند.اگر تمام این مسیر اشتباه بوده باشد چه؟اگر میشد شاد زیست چه؟اگر ارزش های زندگی ام داستان و افسانه ای بیش نباشند چه؟اگر کل زندگی ام بر پایه ی یک آجر بشدت کج بنا شده باشد چه؟و نکته ی غم انگیز اینجاست که اکسر چنین انسان هایی تا آخر عمر این خنجر را درون سینه ی خود تحمل میکنند.چرا که راه پسی جهت اصلاح گذشته ندارند،و برای پیمودن راه پیش و ساختن زندگی از نو به طوری که دوستش دارند نیز،جرئت و اطمینان کافی ندارند.
در مقابل،انسان پرسشگر،در ابتدای راه سوال میکند و دچار یک جنگ روانی میشود.احتمالا تمام این افراد همانند من،تمام ارزش های زندگیشان را ببازند و به اجبار دوره ای در افسردگی سر کنند.ناظران،با همین مشاهده ی کوته بینانه ادعا میکنند که فلسفه و آگاهی باعث و بانی افسردگیست و انسان نا آگاه که در اسلاید قبل ذکر شد،آرامش ذهنی بسیار بیشتری از این انسان پرسشگر دارد.بنا بر این شروع به تحقیر شخص میکنند و از او میخواهند که فلسفه و پرسشگری را ترک کند.و اگر او به اندازهی کافی پرسشگر نباشد،احتمالا خواهد پذیرفت و در ابتدای راه از این جنگ شانه خالی خواهد کرد.ولی خب اگر این کار را نکند،در آینده،کاملا در تضاد با همان انسان به ظاهر آرام خواهد بود.زندگیش را همانگونه که دوست دارد میسازد،ارزش هایش را خودش میسازد و هر آن چیزی که به زندگیش معنا میدهد و بیشتر آن عنصر هایی که در زندگیش دخالت دارد انتخاب خود بوده است.و این چیزیست که من آرامش مینامم
همانطور که شخصی که نیمه شب کار میکند عذاب بیشتری از شخص کاهلی میکشد،یا شخص عادی نسبت به شخصی که برای فرار از واقعیت مخدر مصرف میکند،یا همانطور که یک ورزشکار نسبت به یک شخص پوسیده در کنج خانه،یا شخصی که تغذیه ی سالم دارد نسبت به کسی که هر آشغالی را میخورد،کسی که میداند و می پرسد و در ذهن خود میجنگد هم عذاب بیشتری نسبت به شخصی که ذهنش را درگیر مسائل سطحی میکند میکشد ولی تمام این عذاب ها،موقتیست.یکی میلیونر میشود و دیگری در فقر میمیرد،یکی تندرست و ورزیده میشود و دیگری را بدن درد می آزارد،یکی تنومند و دیگری حساس و آسیب پذیر میشود،یکی سالم میشود و دیگری را قند خون میکشد،و در نهایت،یکی حقیقت زیستنش را کشف میکند و آزادانه بر بلندی باور هایش،با غرور می ایستد و مسیر پیموده در ذهن را مینگرد،و دیگری افسار دهانش را تا ابد تحمل میکند و به هنگام دیدن صاحبش شیهه میکشد
فلسفه،نوردیدن کوه های عظیم یخ در برف و بوران است.زندگی،میدان جنگ است و بخش مهمی از این جنگ،جنگ برای یافتن حقیقت است،چرا که هر انسانی در نهایت به دنبال حقیقت زندگی است و میتوان گفت که فیلسوف است.اما بسیاری به این طبیعت راستین خود خیانت میکنند و افسارشان را دو دستی تقدیم این و آن میکنند تا مبادا اندیشیدن سبب افسردگیشان شود.هر َچیزی بهایی دارد و بهای آگاهی و آزادگی هم یک نبرد تمام عیار ذهنیست.ود نهایت باید بگم که فلسفه،لیلی زندگی من،من را از افسردگی دوم هم نجات داد و من امروز،در دنیایی که همه مینالند،به لطف لیلی،خوشحالم.
ممنون از اینکه تا پایان با من همراه بودید.نظر شما در این باره چیه؟خوشحال میشم نظراتتون رو با ما به اشتراک بگذارید.تا گفتمانی دیگه،خرد یار و نگهدارتون.
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
161 لایک
تستچی آیا آگاهی سبب افسردگیست؟ را لایک کرد.
ممنونم😁
پستت خیلی خوب بود ولی من نظرم مخالفه ولی میتونه راه جلوگیری از افسردگی رو مثل کاری که گفتی رو در نظر گرفت ولی خیلی وقت ها مخصوصا اگه تو سن کم مخصوصا آدم به چیزهایی آگاهی داشته باشه دچار افسردگی میشه .مثل بچه ی ۵ ۶ ساله ای که مثلا انابل دیده باشه . ممنون که زحمت کشیدی❤
موظفم کردید برم یه سری به آوای فلسفه بزنم
بله
آگاهی موجب افسردگی میشه
من تجربش کردم و دارم با احساسات عجیبی دست و پنجه نرم میکنم
بک میدم
به چیزایی که حتی به فکرتم نمیرسه سر بزن😊
ممنون
بک میدم✅️
صحیح ولی بعدش که سعی میکنی و آگاه نیشی همه چی خیلی زیباتر میشه😂👌🏻❤️
درسته
بک میدم
بک میدم
بک بده
مایلید توی مسابقم شرکت کنید؟(؛