پارت ۱ داستانم با حضور شما

ناظر التماس نمیکنم چون قابل انتشاره ولی من یه دور گذاشتم رد شد نمیدونم چرا راستی ۵۰ امتیاز بابت برسی مبارک (ممد بابت هر برسی میده)

از زبان ویولت:تازه از آخرین کلاس خصوصی امروز اومدم بیرون ساعت حدود ۶و۶ دقیقه بود خاموشی نزدیک بود روی تخت نشستم و مشقول رویا پردازی شدم الینا وارد اتاق شد کمی دلگیر بود نشست و شروع به صحبت کرد (بازم درسا رو خراب کردم) و هدفونش رو روی میز پرت کرد خواستم مثل همیشه دلداریش بدم اما حسی بهم میگفت ساکت باشم از اتاق خارج شدم به اتاق کاترینا و لیا در ۱ متری در بودم که صدای دعوا و افتادن و شکستن وسایل اومد لیا(تو بدترین خواهر دنیایی)کاترینا:مهربونیات برا بقیهست وحشی بازیات برای ما اصلا اینجا اتاق منه برو بیرون) لیا (اینجا اتاق منه تو برو بیرون) دوست داشتم فضولیو ادامه بدم ولی وجدانم اجازه نداد به همان اتاق خودمون نزدیک شدم

در را باز کردم و وارد شدم الینا خوابیده بود من پتویش رو رویش پهن کردم و خودم کنارش دراز کشیدم و زیرلب گفتم (بهترین خواهر جهان) و چشمانم را بستم از زبان آمی(منتظر نرگس بودم هنوز از کلاس ریاضی برنگشته بود چشمانم به در بود که ناگهان نفس نفس کنان وارد شد سریع گفتم(خوبی؟ درسو فهمیدی؟) چیزی نگفت از اون نگاها بود که میگفت حوصله ندارم سریع پیژامه پوشید و گفت(اوضاع قرمزه کاترینا و لیا دعوا کردن کاترینا میاد اتاق ما) با این حرف جیغ خفیفی کشیدم و تمام وسایل را قایم کردم

هروقت کاترینا به اتاق کسی میرفت با تمام وسایل را پودر میکرد و همه رو گوش به فرمان میکرد پس نرگس و آمی پالتو(به عنوان لباس جنگ) پوشیدن

خب منتظر پارت بعد باشید به درود