
خب بعد از قرن ها دوباره برگشتم. امیدوارم لذت ببرید.
(از زبان هیتوها) لحظه ای احساس کردم شخصی به من برخورد کرده است. در آن لحظه ناگهان کنترل بدن خودم را از دست دادم. احساس کردم اکنون میوفتم و سرم محکم به زمین میخورد. چشمانم بسته شد، ناگهان شخصی من را در آغ۲۲۲وش گرفت، مثل اینکه آن شخص باعث شد بدن من به زمین اصابت نکند. چشمانم را باز کردم که با چشمان آبی متمایل به سبز چیفویو مواجه شدم. در آن لحظه خدا رو شکر کردم که چیفویو من را گرفت و با سر نیوفتادم. با دست پاچگی سر جایم ایستادم و تا کمر خم شدم و لب زدم:«عذرمیخوام چیفویو و ممنون که منو گرفتی تا نیوفتم» ناگهان رنگ چیفویو سرخ شد و هول هولکی لب زد:«اوه هیتوها چان! چیزه...من کار خاصی نکردم...خب...من...هیچی ولش کن...بسه بیا با هم بریم بگردیم» در گفتن جمله آخر، سرش را به طرف راست کرد، گویی نمیخواست سرخی چهرهاش را ببینم. با لبخندی کوچک گفتم:«اوهوم...بازم ازت متشکرم...بیا بریم بیرون یک بستنی هم بخریم» چیفویو هنوز سرش به سمت راست بود؛ ولی انگار درخواست من را قبول کرده است. بازویش را گرفتم و تا بیرون همراهی کردم.
چهره چیفویو سرخ بود؛ ولی سرخ تر از قبل شد. خدایا این همان پسر مغرور و قلدر آن زمان بود؟ تا آنجایی که یادم است چیفویو فردی مغرور و قوی بود؛ ولی اکنون به پسری خجالتی و ناز تبدل شده است. چیفویو من را یاد کلمه "تبدیل لولو به هلو" می اندازد. تک خنده کوچکی از افکار خود کردم و همراه با دوست بچگی ناز خود به سمت بستنی فروشی روانه شدم. لحظه ای میان ما سکوت بود که ناگهان چیفویو آن سکوت را شکست و لب زد:«راستی هیتوها به نظرت آیری اگه من رو ببینه چی میگه؟» تک خندهای کوچک کردم و پاسخ دادم:«اول هنگ میکنه و میگه توهم دارم میزنم ولی بعد یا غش میکنه یا انقدر محکم ت۴ل۴غ۴ب(برعکس) میکنه که له بشی. چیفویو تک خندهای کرد و لب زد:«باورم نمیشه یه زمانی من برای بقیه قلدری میکردم ولی آیری قلدرتر از من بود» لحظه ای در فکر فرو رفت؛ سپس گفت:«تو هم مثل قدیم هنوز آروم و متفکر هستی...یعنی باهوش هستی و تصمیمات درستی میگیری...راستی هنوز هم سر مسائلی عصبی میشی و به قول آیری تبدیل به "گودزیلا" میشی؟» ناگهان با اخمی به طرف چیفویو برگشتم و گفتم:«هی من "گودزیلا" نیستم! خب حق بدین من اخلاقم همینه...درسته من آرومم ولی عصبی هم میشم» سپس کمی مکث کردم و بعد با لبخندی دوباره لب زدم:«درسته...فکر کنم همینطوره...»
چیفویو با لبخندی کوچک و ناز پاسخ داد:«درسته..از نظر من تو از آیری ناز تر هستی...اون برای من یه دختر تر۲۲۲۲سناک بود...ولی یادمه تو من رو از دست آیری قایم میکردی...هرچی نباشه آیری از تو میترسید» سپس سرش را پایین کرد و به زمین خیره شد. کمی فکر کردم. چیفویو درست میگفت. من اون رو از دست آیری پنهان میکردم. درسته که آیری چیفویو را اذیت میکرد ولی بسیار اون رو دوست داشت. آیری علاقهاش را از کرم ریزی به چیفویو ابراز میکرد. من در بچگی دختری آروم و گوشه گیر بودم که علاقهای به دوست زیاد نداشتم. تنها دوستان من آیری و چیفویو بودند. همیشه دلم میخواست تا با این دو نفر صمیمی تر باشم و به آرزویم رسیدم. خیلی خوشحال بودم، هنوز هم هستم من سه دوست دارم،آیری،چیفویو و هاروکو...حتی سه نفر دیگه هم اضافه شدند برادران سانو. خیلی خوشحال هستم. احساس میکنم یکی از دختران خوشبخت زمین هستم.
کم کم به بستنی فروشی "میازاکی" نزدیک شدیم. با لحن آروم و هیجان زده لب زدم:«چیفویو چه طعمی دوست داری؟» ناگهان، چیفویو با سرعت سرش را بالا آورد و به سمت من کرد. با لحنی خجالتی لب زد:«هیتوها چان؟؟؟!!! خجالت بکش این حرف ها چبه میزنی؟! تو دختر بی ادبی نبودی چطوری انقدر بی ادب شدی؟؟؟!!!» ابتدا با قیافه پوکر به او زل زدم. بعد از چند دقیقه منظور چیفویو را فهمیدم و با عصبانیت و خجالت پاسخ دادم:«,منظور من بستنی بود!» ناگهان چیفویو با قیافه پوکر نگاهم کرد. بعد از چند دقیقه خندید و لب زد:«منظور من یه چیز دیگه بود...ولی فکر کنم من وانیلی بگیرم» برای لحظه ای از آلبالو سرخ تر شدم. دستانم را روی صورتم گذاشتم و گفتم:«به هرحال...من شکلاتی میگیرم...بیا بریم» بعداز چند دقیقه وارد بستنی فروشی شدیم. برای من انتخاب سخت بود. بلاخره بستنی سفارش دادیم . سر میز نشستیم و ساکت منتظر ماندیم. بعد از چند لحظه گفتم:«بزار به آیری زنگ بزنم اون هم بیاد.» چیفویو با کمی خجالت حرف من را تایید کرد و منتظر تماس من ماند. گوشی را برداشتم و با آیری تماس گرفتم. بعد از چند لحظه آیری با ترکیبی از عصبانیت، خجالت و شرمندگی پاسخ داد:«سلام هیتوها چان چیه؟!» با کمی عصبانیت و آرامی لب زدم:«دلت ک۳۳ت۳۳ک میخواد؟!» ناگهان، با لحنی ترسیده پاسخ داد:«نه ببخشید هیتوها چان! دیگه تکرار نمیشه» بعد با لحنی آرام و محترمانه ل ب زدم:«بیا به بستنی فروشی "میازاکی" بستنی بخوریم. آیری با تعجب لب زد:«چرا؟» با کلافگی پاسخ دادم:«بستنی خوردن دلیلی میخواد؟ چون هوس کردم» سپس آیری باشهای گفت و قطع کرد. چیفویو با لبخند گفت:«الان مطمئن شدم هنوزم همون دختر آروم و عصبی قبلا هستی» با لبخند حرفش را تایید کردم و منتظر بستنی ماندم.
امیدوارم لذت برده باشید عزیزان♥️ پارت بعد را Otaku_san مینویسد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
در انتظار پارت ۱۰....
سلام خوبی؟
سلام آره و تو؟
عالیییی
چند وقته خبری ازت نیست
آره من زیاد نمیام تستچی چون توی یه سایت دیگه مشغولم
هعیییییی
زه۲۲رما۳۳ر برو پارت بعد رو بنویس...من ## جر خورد موقع نوشتنش🗿💔
حوصله ندارم....
صحیح...
شاید ندونی ...
ولی همین الان بهت ف*حش داد 🗿💔
میدانم 🌚
میشه شما دوتا پارت رو بدید؟جون عمه م
خواننده نداره.....
فقط مارسی میخونه و تو
که اضافه کنم مارسی بیکاره🌚💔
مهم نیست بلاخره باید به همین دوتا خواننده هااهمیت بدین.
زود باش برو بنویسسس
حوصله ندارم....
من ادامه میتونم بدم ولی تو نه، چرا؟
حتی با اینکه خواننده کمه ولی بازم بعضیا هستن...من درک نمیکنم...یا تو واقعا نمیخوای یا اینکه قصد داری کلا با من ادامه ندی...اگه نمیخوای ادامه بدی بهم بگو حداقل داستان ور حذف کنم از اول بنویسم
نه میخوام ادامه بدمممم
باش مینویسم...
توی پیوی بهت میگم کی منتشر کن
برو پارت بعد رو بنویس اما با جزییات و کتابی دیگه عامیانه و خلاصه ننویس و اینکه از این به بعد زود همه رو عاش۴ق هم نمیکنی
حیحی
خب الان دیگه باید پارت ۱۰ منتشر بشه