خاطره

■○●تابستان تاکستان برگ برگ وجودم در سوگ آخرین برگ زمردین تاک ، آرام به زمین میریزد. کنون که دیگر تابستانی نیست ، خزان سرکش ، قلمی سرخ فام و به رنگ نارنجی نارج و ترنج را در دست گرفته و نقش نقاش ، با گیسوانی آتشین پیدایی میکند. آتشی که از سرور نیست. آه ! شرم بر تو باد پاییز غم بار!. تاکستان سبز را دیگر جان در بدن نیست. ناقوس مرگ تابستان ، در تاکستان نواخته میشود. گوش هایم را بسته ام. بسته ام در برابر غوغای غرش خزان!. بدین امید که باری دیگر تابستان و بهاری برخیزد.