-ناراحت کردن یه آدم مثل پرت کردن یه تیر به آسمونه که نمیدونی کجای زندگیت قراره برگرده پایین و یقه خودتو بگیره ..!
-ناراحت کردن یه آدم مثل پرت کردن یه تیر به آسمونه که نمیدونی کجای زندگیت قراره برگرده پایین و یقه خودتو بگیره ..!
— بدایـت آمـدی و دلـم را بـه تـو بـاختم؛ اما دل به چه بسته بودم؟ چـشمهایی که مرا نمـیدید؟ دلی که خانهی دیـگری شده بود؟ لبـانی که سودای عشق کسی جز من را سـر مـیـداد؟ بــه چـه چــنـیـن حـقـیـرانـه بـاخـتـه بــودم؟ تو به مندیوانه یک زندگی بدهکار بودی، سالهایی به اندازهی یـک عمر، قلبی به اندازهی تمـام احسـاسـاتم، نگاهی به وسعت چـشمهایـی که کـسی جز تـو را نـدید، اشـکهـایی به انـدازهی روزهایی که بی تو ریختم.. و جـانی که در نبودت بیجـان شد. عـاقبت رفـتی و تـو را بـه دنـیا باخـتم؛
زندگی همین ست ،شیشه ی عطری که خالی شده نامه ای که کاغذش زرد شده ست . یک انگشتر قدیمی یا ساعتی که دیگر باتری اش کار نمی کند . هرکدام کوچک ولی با انبوهی از معانی. جهان اینگونه می گذرد. جهان با یادگاری ها برجا مانده ست . با پیراهن هایی که هنوز بوی آنهایی را می دهد که رفته اند. با خانه هایی که در قلبمان خالی مانده اند؛
قــســم بــه سـرخـی چـشـمانـت پـس از بارش اشــک. قــســـم بــه خـماری چـشـمانـت پـس از بـوســیـدنم. قــســم بــه درخــشـش چـشـمانـت پـس از دیـدنــم. خــلاصـــه بــگــویــم؛ قــســم بــه تـیلـههـایـت که عاشـقـانه مـیـپرستمـت.
همیشهیکچیزیازوجودمعشوق توقلبعاشقتهنشینمیشه ، حتیاگههمدیگهروترکنکنن شبیهاشکاول و بغضآخر؛
برای تو چه بگویم ؟ بگویم زخمم آنقدر عمیق شده که میتوان در آن درختی کاشت ؟ بگویم غمگینم و مرگ کاری نمیکند ؟
چشـمهـایتـو،کـهکشـانیرادرخـودجـایدادهاست؛ ومـنهـمستـارهایهستـم کـهمدتهاسـتدراینکهکشـانگمشدهام...
« حتی اگه آخرین سـتاره هم خاموش شه، حتی اگه آخرین بابـونه هم پژمرده شه، من هیچوقت دست از دوست داشتنت برنمیدارم. »